میگویند مطالعه ما را به جاهایی میبرد که هرگز نرفتهایم. رمانها این قدرت را دارند که ما را به دنیاهای مختلف ببرند. دنیایی که قبلا در آن نبودهایم. داستانها به ما دیدگاه و بینشی تازه دربارهی زندگی میدهند. مطالعهی رمان علاوه بر سرگرم شدن، تجربهی زندگی خواننده را بیشتر میکند. با این حال، اهل کتاب فرصت ندارند رمان بلند بخوانند. در این مطلب با ۱۰ رمان کلاسیک که کمتر از ۲۵۰ صفحه دارند و میتوان در یک نشست خواند آشنا میشویم.
۱. مزرعهی حیوانات
جورج اورول، نویسندهی شناختهشدهی انگلیسی، رمان ۱۴۱ صفحهای «مزرعهی حیوانات» را در سال ۱۹۴۵ نوشت. او در افسانهی مدرناش شورش حیوانات علیه انسان را روایت میکند. خوکها که رهبری باقی حیوانات را بر عهده دارند تلاش میکنند تواناییها و قدرت مدیریتشان را به اسبها، گوسفندها، گاوها و بقیهی حیوانات اثبات کنند. شورش وقتی شروع میشود که خوکی باهوش پیشنهاد میکند برای تولید برق آسیاب بادی بسازد. اما ناپلئون، رهبر شورش، آن را به اسم خودش ثبت میکند. سگها را به عنوان محافظ استخدام میکند. با انسانها درگیر میشود و حکومتی خشن و مستبد میسازد. نویسنده در این اثر آسیبهای حکومتهای دیکتاتوری را با زبانی طنز و هجو نشان میدهد.
در بخشی از رمان «مزرعهی حیوانات» که با ترجمهی کاوه میرعباسی توسط نشر چشمه منتشر شده، میخوانیم:
«سرگرد حرفش را ادامه داد: «دیگه چیز زیادی نمونده بگم. صرفاً تکرار میکنم همیشه خصومتتون با بنیبشر و کلکبازیهاش یادتون بمونه. هر چی پیش بیاد، موجود دوپا دشمنه و هر جنبندهای که چهارپا راه بره یا بال داشته باشه دوستمونه. این هم یادتون باشه در نبرد با انسان نباید اجازه بدیم شبیهش بشیم. حتی وقتی بهش غلبه کردید، مبادا به عادتهای زشتش خو بگیرید. هیچ حیوونی نباید هرگز توی خونه زندگی کنه، یا روی تخت بخوابه، یا لباس بپوشه، یا مشروب بنوشه، یا سراغ دخانیات بره، یا دستش به پول بخوره یا درگیر کاسبی بشه. تمامِ عادتهای آدمها مایهی شرارتند. و مهمتر از همه، هیچ حیوونی نباید هرگز به همنوعهاش ظلم بکنه. ضعیف یا قوی، زیرک یا سادهلوح، همگی برادریم. هیچ حیوونی نباید هرگز حیوون دیگهای رو بکشه. همهی حیوونها با هم برابرند.
و حالا، رفقا، از رؤیای دیشبم واسهتون میگم. واقعاً زبونم از توصیفش عاجزه. خواب کُرهی زمین رو دیدم، موقعی که آدم شرّش رو کم کرده. اما من رو یاد چیزی انداخت که از مدتها قبل فراموشم شده بود: خیلی سال پیش که هنوز بچه بودم، مادرم و سایر ماچهخوکها اغلب سرودی رو میخوندند که فقط آهنگش رو بلد بودند و سه کلمهی اولش رو. در دوران طفولیت، این آهنگ رو بلد بودم، اما بهمرور از ذهنم پاک شده بود. ولی دیشب نهفقط آهنگش به خاطرم اومد، شعرش هم توی رؤیام زنده شد؛ شعری که یقین دارم حیوونهای زمانهای خیلی دور اون رو میخوندند و از نسلها پیش فراموش شده بود. الآن اون سرود رو واسهتون میخونم، رفقا. من پیرم و صدام گرفته و خشداره، اما آهنگ رو که یادتون دادم، خودتون میتونید قشنگتر بخونیدش. اسمش هست جانوران انگلستان.
سرگردِ پیر سینهاش را صاف کرد و زد زیر آواز. همانطور که گفته بود صدایش خشن بود، اما بفهمینفهمی از عهدهی اجرای سرود برآمد؛ آهنگ آمیزهی موزونی بود از تصنیفهای کلمانتین و لاکوکاراچا. کلمات اینطور پشت هم ردیف شده بودند:
جانورانِ انگلیس و ایرلند
جانورانِ هر دیار و اقلیم
روحفزا نویدِ عصرِ زرین
به گوش جانتان وزد چون نسیم.
روزِ رهایی برسد، غم مخور
ظلم بنیبشر شود ریشهکن
مزرع پُربار و زمین فراخ
سهمِ من و تو میشود زین وطن.
حلقهی بینی که بوَد عار و ننگ
یوغِ گران، خفتِ جانهای پاک،
لگام و مهمیز و دوصد چوبِ تر
جمله بپوسند به خاک و مغاک.»
۲. سرود کریسمس
رمان کلاسیک و ۱۷۶ صفحهای «سرود کریسمس» را چارلز دیکنز، نویسندهی برجستهی انگلیسی صد و هفتاد و هشت سال پیش در سال ۱۸۴۳ نوشت. او که از شرایط دشوار شهروندان لندن عاصی شده بود با نوشتن و انتشار این رمان به فقر، فلاکت و گرسنگی مردم و کودکان اعتراض کند.
در بخشی از رمان «سرود کریسمس» که با ترجمهی فرزانه طاهری توسط نشر مرکز منتشر شده، میخوانیم:
«اسکروج از خوشحالی فریاد زد: وای! اینکه علیبابائه. همون علیبابای درست کار پیر. آره، خودشه. یک روز کریسمس که این بچه رو اینجا تنها گذاشته بودند، علیبابا برای اولین بار درست با همین سر و وضع به سراغش اومد. پسر بچهی بیچاره. اون دو تا هم که اونجا دارند میرند، ولنتاین و برادرش، اورسون، هستند که توی جنگل زندگی میکرد. اسم اونی که وقتی خواب بود با زیرشلواری، کنار دروازهی دمشق گذاشتنش چی بود؟ نمیبینیش؟ این هم داماد سلطانه که عفریت اون رو سرنگون کرد، همونی که روی سرش ایستاده. حقشه. دلم خنک شد. اصلا چطور به خودش جرأت میداد با شاهزاده خانم ازدواج کنه؟
اگر در شهر به گوش همکاران اسکروج میرسید که او وقتش را برای چنین موضوعاتی صرف کرده و صدای بلند او را هنگام گریه و خنده میشنیدند یا چهرهی هیجانزده و برافروختهی او را میدیدند، حتما تعجب میکردند.
اسکروج فریاد زد: این هم طوطیه، با اون پرهای سبز و دم زردش. یک چیزی هم مثل کاهو بالای سرش سبز شده. اون هم رابین کروزوی بیچاره هست. وقتی از سفر به دور جزیره برگشت، طوطی بهش گفت: رابین کروزوی بیچاره، کجا بودی؟ رابین کروزوی فکر میکرد داره خواب میبینه اما، خواب نبود. میدونید، صدای طوطی بود. این هم فرایدیه که برای نجات زندگیش به سمت نهر کوچیکی میدوه. آهای! هی!
اسکروج سپس با تغییر حالتی سریع که بعید بود چنین کاری انجام دهد از روی دلسوزی برای کودکی خودش گفت: پسر بچهی بیچاره و دوباره هقهق به گریه افتاد. اسکروج دستش را در جیبش فرو برد، نگاهی به اطرافش انداخت و بعد از اینکه با سر آستینش اشکهایش را پاک کرد باخودش گفت: کاش… اما دیگه خیلی دیر شده.»
۳. چارلی و کارخانهی شکلاتسازی
رولد دال، نویسندهی برجستهی انگلیسی، رمان ۱۷۲ صفحهای «چارلی و کارخانهی شکلاتسازی» را در سال ۱۹۶۴ نوشت. دال از خاطرات بازدید از یک کارخانهی شکلاتسازی در دوران مدرسه برای نوشتن این رمان الهام گرفت، قصهی زندگی چارلی یازدهساله را که در خانوادهای فقیر زندگی میکند را روایت میکند. آقای ویلی ونکا شیرینیساز مشهور و صاحب بزرگترین کارخانهی شکلاتسازی دنیا، تصمیم گرفته پنج بلیط طلایی در شکلاتهایش بگذارد. پنج بچه موفق میشوند تا از کارخانهی عجیب و غریب او بازدید کنند. آقای ویلی ونکا هم یک عالمه شکلات و آبنبات به آنها میدهد. اما چارلی که در خانوادهای تهیدست زندگی میکند در خواب هم نمیبیند که این بلیط را به دست بیاورد. آخر فقط سالی یکبار و آن هم در روز تولد میتواند شکلات بخورد. ولی اگر برنده شود…
در بخشی از رمان «چارلی و کارخانهی شکلاتسازی» که با ترجمهی محبوبه نجفخانی توسط نشر افق منتشر شده، میخوانیم:
«پدربزرگ جو از بقیه بزرگتر بود. ۹۶ سال و شش ماه داشت، یعنی سن و سالی که کمتر کسی به آن میرسد. مثل هر آدم سن و سالداری ضعیف و مریض احوال بود و همه روز لب از لب باز نمیکرد؛ اما شبها که نوه دوستداشتنیاش به اتاق آنها میآمد، سرحال و جوان میشد. همه خستگی او از تنش بیرون میرفت و مانند پسری جوان، هیجانزده و علاقهمند میشد.
پدربزرگ جو، با صدای بلند، گفت: عجب مردیه، این آقای ویلی وُنکا! مثلاً، میدونستی اون به تنهایی بیشتر از دویست نوع شکلات با مغزای مختلف اختراع کرده که هر کدوم شیرینتر و شیریتر و خوشمزهتر از هر شکلاتیه که کارخونههای دیگه درست میکنن؟
مادربزرگ جوزفین فریاد زد: صد درصد درسته! و اونا رو به چارگوشه دنیا میفرسته! مگه نه، جو؟
– درسته، درسته. برای همه پادشاها و رئیسجمهورا شکلات میفرسته. اما فقط شکلات درست نمیکنه. نه، عزیزم، نه! از هر پنجهاش یه هنر میریزه، همین آقای ویلی وُنکا رو میگم! میدونستی یه جور بستنی یخی شکلاتی اختراع کرده که بدون نگه داشتن تو یخچال ساعتها همونجور سرد و یخ میمونه؟ حتی میتونی بذاریاش بیرون تو آفتاب بدون اینکه آب بشه!
چارلی کوچولو در حالی که به پدربزرگش زل زده بود، گفت: اما این ممکن نیست!
پدربزرگ جو گفت: البته که ممکن نیست! یعنی واقعاً نامعقوله! اما آقای ویلی وُنکا این کارو کرده!
بقیه با تکان دادن سر حرف او را تصدیق کردند و گفتند: کاملاً درسته! آقای وُنکا این کارو کرده.
پدربزرگ جو دنباله حرفش را گرفت و طوری آهسته صحبت میکرد که چارلی کلمه به کلمه آن را بفهمد: از این گذشته، آقای ویلی وُنکا میتونه با شیره گل ختمی باسلقهایی درست کنه که مزه بنفشه میدن؛ کاراملهایی آنچنان پرمایه و مقوی میسازه که وقتی اونا رو میمکی هر ده ثانیه به ده ثانیه رنگشون عوض میشه؛ و شیرینیهایی که درست میکنه اونقدر نرم و خوشمزه هستن که تا میذاری تو دهن آب میشن. میتونه آدامسهایی درست کنه که هیچ وقت مزهشون از بین نره و بادکنکهای قندی میسازه که میتونی تا دلت بخواد بادشون کنی و تا سوراخشون نکنی ترکیدن تو کارشون نیست. با یک فرمول و روش مخفی تخممرغهای آبیرنگی درست میکنه که خالهای سیاه دارن، و موقعی که یکی از اونا رو تو دهنت میذاری، کمکم کوچک میشن و ناگهان متوجه میشی یه جوجهپرنده قندی صورتی نشسته نوک زبونت.
پدربزرگ جو مکثی کرد و نوک زبانش را مالید دور لبهایش و گفت: فکر کردن به اون هم دهنمو آب میاندازه.
چارلی گفت: دهن من هم آب میافته؛ اما میخوام بقیهشو بشنوم.
آقا و خانم باکت، یعنی پدر و مادر چارلی هم آمده بودند توی اتاق و کنار در ایستاده بودند و به حرفهای آنها گوش میکردند.
مادربزرگ جوزفین گفت: قصه اون شاهزاده دیوونه هندی رو برای چارلی تعریف کن. از شنیدنش خوشش مییاد.
پدربزرگ جو خندهای نخودی سر داد و گفت: همون شاهزاده پوندیچری؟
پدربزرگ جورج گفت: کاملاً خل بود!
مادربزرگ جورجینا گفت: اما حسابی ثروتمند بود.
چارلی مشتاقانه پرسید: اون چی کار کرد؟
پدربزرگ جو گفت: گوش کن تا برات تعریف کنم.»
۴. گتسبی بزرگ
رمان کلاسیک و ۱۸۰ صفحهای «گتسبی بزرگ» نوشتهی اسکات فیتز جرارد، یکی از بزرگترین آثار ادبیات قرن بیستم است. این اثر قصهی زندگی جی گتسبی، مردی فوقالعاده ثروتمند و عشقاش را روایت میکند. برخی معتقدند شخصیت اصلی این رمان به نماد آرزوهای آمریکاییها و مهمانیهایشان تبدیل شده است. شخصیت جی رویاپردازی بود که رویاها را میدید و حتی شهامت ایستادگی در مقابل مشکلات برای رسیدن به آن را نیز داشت.
در بخشی از رمان «گتسبی بزرگ» که با ترجمهی رضا رضایی توسط نشر ماهی منتشر شده، میخوانیم:
«در سالهایی که جوانتر و زودرنجتر بودم، پدرم نصیحتی به من کرد که هنوز ان را در ذهنم مرور میکنم.
پدرم گفته بود: هر وقت دیدی که میخوای از کسی ایراد بگیری فقط یادت باشه که آدمهای دنیا همه این موقعیتها رو نداشتن که تو داری
چیزی بیشتر از این نگفته بود، ولی ما همیشه با کمترین کلمات منظورمان را خوب میرساندیم، و من میفهمیدم که پدرم منظورش خیلی بیشتر از همین یک جمله بوده. در نتیجه، من عادت کردهام که قضاوتهایم را توی دلم نگه دارم، و همین خصوصیات باعث شده که باطن عجیب و غریب خیلی از آدمها برایم رو بشود و در عینحال گرفتار آدمهای پرچانه کارکشتهای هم بشوم.
اگر این خصوصیت در آدم معمولی دیده بشود، آدم غیرمعمولی زود تشخیص میدهد و به آن میچسبد، و به همین علت هم در کالج به ناخق متههم میکردند که سیاستبازم، چون سنگصبور آدمهای غریبهای میشدم که اختیار خودشان را نداشتند.
خیلی وقتها که با دیدن نشانههای مسلم میفهمیدم که انگار قرار است راز دلی فاش بشود، خودم را میزدم به خواب، به حواسپرتی، یا بیاعتنایی، بخصوص که راز دل گفتن جوانها، یا لااقل الفاظی که برای راز دل گفتن به کار میبرند، معمولا شبیه رونویسی از دست یکدیگر است، آن هم با قلمخوردگیهای فاحش.
قضاوت نکردن آدم برمیگردد به امیدواری زیاد. پدرم خیلی حقبهجانب میگفت و من هم حقبهجانب تکرار میکنم که بخشی از مواهب اولیه زندگی در زمان تولد نامساوی تقسیم میشود، و من هنوز کمی میترسم که اگر از این نکته غافل بمانم چیزی از دست بدهم.»
۵. خانم دلوی
«خانم دلوی» رمان ۲۴۰ صفحهای و یکی از صد قصهی برتر بریتانیا، را ویرجینیا وولف در سال ۱۹۲۵ نوشت. او در این اثر یک روز از زندگی کلاریسا دالوی، زنی از اشرفزادگان لندن که با یکی از نمایندگان پارلمان بریتانیا ازدواج کرده را به زیبایی روایت میکند.
در بخشی از رمان «خانم دلوی» که با ترجمهی فرزانه طاهری توسط نشر نیلوفر منتشر شده، میخوانیم:
«خانم دلوی گفت که گل را خودش میخرد. آخر لوسی خیلی گرفتار بود. قرار بود درها را از پاشنه درآورند، قرار بود کارگران رامپلمیر بیایند. خانم دلوی در دل گفت، عجب صبحی
دلانگیز از آن صبحهایی که در ساحل نصیب کودکان میشود. چه چکاوکی! چه شیرجهای! آخر همیشه وقتی، همراه با جیرجیر ضعیف لولاها، که حال میشنید، پنجرههای قدی را باز میکرد و در بورتن به درون هوای آزاد شیرجه میزد، همین احساس به او دست میداد. چه دلانگیز، چه آرام، ساکنتر از امروز صبح البته، هوای صبح زود؛ مثل لپلپ موج؛ بوسه موج؛ خنک و گزنده و بااینحال (در چشم دخترِ هیجده سالهای که آن زمان بود) عبوس، چون آنجا جلوپنجره باز که ایستاده بود، دلش گواهی بد میداد؛
همانطور که به گلها نگاه میکرد به درختان که دود پیچان از آنها بلند میشد و کلاغهای سیاه که برمیخاستند، فرود میآمدند؛ ایستاده بود نگاه میکرد تا اینکه پیتر والش میگفت: غور در میان سبزیجات؟ همین را گفته بود؟
آدمها را به گلکلم ترجیح میدهم. این را؟ حتماً صبحی سر صبحانه که او به مهتابی رفته بود گفته بود پیتر والش. یکی از همین روزها قرار بود از هندوستان برگردد، ماه ژوئن یا ژوئیه، یادش نبود کدام، آخر نامههایش بینهایت ملالآور بودند؛ گفتههایش به یاد آدم میماند؛ چشمانش، چاقوی جیبیاش، لبخندش، ترشروییاش و وقتی میلیونها چیز بهکلی محوشده بود. چه عجیب! چند گفتهای مثل این درباره کلم به یاد میماند.»
۶. ماتیلدا
رمان ۲۴۰ صفحهای «ماتیلدا» را رولد دال در سال ۱۹۸۸ منتشر کرد. در این اثر قصهی «ماتیلدا» دختر پنجسالهای که به راحتی اعداد چند رقمی را در کسری از ثانیه در یکدیگر ضرب میکند را روایت میکند. با این حال او در همه چیز موفق نیست چون همیشه باید با پدر و مادر خشن، سختگیر و مستبدش سر و کله بزند.
در بخشی از رمان «ماتیلدا» که با ترجمهی پروین علیپور توسط نشر افق منتشر شده، میخوانیم:
«خانم هانی ادامه داد: دلم میخواهد تا وقتی توی این کلاس هستید، هرچه میتوانید چیزهای بیشتری یاد بگیرید. چون بعدا کارتان آسانتر میشود. مثلا ازتان انتظار دارنپم تا آخر هفته، جدول ضرب دو را یاد بگیرید و امیدوارم تا آخر سال جدول ضرب را تا دوازده یاد بگیرید. اگر این کار را بکنید، واقعا به دردتان میخورد. خب، حالا بین شماها کسی هست که اتفاقی، همین الان جدول ضرب دو را بلد باشد؟
تنها کسی که دستش را بلند کرد ماتیلدا بود.
خانم هانی بادقت به دخترکوچولوی مو سیاهی که با صورت گرد و جدیاش در ردیف دوم نشسته بود، نگاه کرد و گفت:عالیه! لطفا بلند شو و هرقدرش را بلدی بگو.
ماتیلدا ایستاد و شروع کرد به گفتن. وقتی به دوتا دوازده تا، بیست و چهارتا رسید، مکث نکرد و همچنان ادامه داد:دو سیزده تا، بیست و شش تا. دو چهارده تا ، بیست و هشت تا. دو پانزده تا سی تا. دو شانزده…
خانم هانی گفت:صبر کن! او که با تعجب به این جدول ضرب بدون تپق گوش داده بود، پرسید:تا چند بلدی؟
ماتیلدا گفت:تا چند؟ خب راستش نمیدانم خانم هانی. گمانم خیلی زیاد.
خانم هانی چند لحظه مکث کرد تا منظور ماتیلدا را فهمید. بعد پرسید: یعنی میدانی دو بیست و هشت تا چند میشود؟
– بله خانم هانی
– چند میشود؟
– پنجاه و شش تا خانم هانی
– عددهای بزرگتر چی؟! مثلا دو تا چهارصد و هشتاد و هفت تا؟ میتوانی بگویی؟
ماتیلدا گفت:بله، فکر کنم میتوانم.
– مطمئنی؟
– بله خانم هانی کاملا مطمئنم.
– خب چند میشود؟! دو تا چهارصد و هشتاد و هفت تا چند میشود؟
ماتیلدا فوری گفت:نهصد و هفتاد و چهار تا. او بسیار آرام، مودب و بیافاده حرف میزد.»
۷. سیدارتها
هرمان هسه، شاعر، نقاش و رماننویس آلمانی سوئیسی، رمان کلاسیک و ۱۷۴ صفحهای «سیدارتها» را در سال ۱۹۲۲ منتشر کرد. «سیدارتها» مردی برهمن و هندی است که در دوران هند باستان و بودا زندگی میکند. او که بعد از درس گرفتن از پدر و سایر بزرگان دین بودا ذهناش آرام نمیگیرد خانه را با هدف طی طریق و غلبه کردن بر خود ترک میکند تا به روشنگری معنوی دست یابد. نویسنده در این رمان از خرد، روشنگری، فلسفهی زندگی و معنویت میگوید تا نشان دهد انسان راه خودشناسی را با جستوجو، تلاش و ریاضت پیدا میکند.
در بخشی از رمان «سیدارتها» که با ترجمهی سروش حبیبی توسط نشر ماهی منتشر شده، میخوانیم:
«عشق در چشمهٔ دل نورسیدهٔ دختران برهمنزاده میجوشید، هربار که سیدارتها را میدیدند که با پیشانی تابناک و نگاه شاهوار و سرین باریک خود در کوچههای شهر میخرامد.
اما بیش از همه کس گویندا او را دوست میداشت که رفیقش بود و او نیز برهمنزاده. او چشمان سیدارتها را دوست میداشت و صدای دلنشینش را و رفتار چون آبش را و وقار و کمال حرکاتش را. او هرآنچه را سیدارتها میکرد یا میگفت دلنشین مییافت، اما بیش از همه هوش تیز و اندیشههای بلند و گدازان او را ستایش میکرد و ارادهٔ استوار آتشین و رسالت والایش را. میدانست که دوستش برهمنی همچون دیگر برهمنان نخواهد شد، نثارکنندهٔ تنپرور قربانی و فروشندهٔ آزمند اوراد افسونی، یا سخنپردازی خودبین و تهیمغز یا موبدی شریر و مزوّر، و نیز نه سادهلوحی نیکپندار میان خیل بزرگِ دینیاران. نه، خود گویندا نیز سر آن نداشت که چنین باشد، برهمنی گمنام همچون هزارها برهمن دیگر.
و اگر سیدارتها زمانی ایزدی میشد و در زمرهٔ تابندگان درمیآمد، او میخواست در پیاش روان باشد، رفیق و مرید و خدمتگزار و جلودارش باشد و سایهوار همراهش.
بدینسان، سیدارتها را همه دوست میداشتند. در جان همه شادی میآفرید و در دلها نشاط میانگیخت.
اما سیدارتها در دل خود شادی نمیآفرید و نشاط نمیانگیخت. در راههای پرگُل انجیرزار قدم میزد و در سایهٔ کبودرنگ درختزار به مراقبه مینشست. با غسلهای پلیدیشوی روزانه خود را از گناه مصفا میساخت و در جنگل ژرفسایهٔ انبه قربانی نثار میکرد و حرکات و رفتارش با کمالِ بایستگی همگان را شیفته میگرداند و مایهٔ شادی همه بود، اما در دل خویش نور نشاط نمیآفرید. رؤیاها و افکار بیقرار با جریان آب رود در ذهنش جاری میشد و با چشمک ستارگان شب در جانش میتابید و با تابش خورشید در دلش ذوب میشد. رؤیاها و بیقراری جان با دود قربانیها پدید میآمد و با ابیات ریگ ودا۲۹ در او دمیده میشد و با تعلیمات برهمنان کهن قطرهقطره در جانش میچکید.»
۸. پیتر خرگوشه
بئاتریکس پاتر قصهی ۷۲ صفحهای و فانتزی «پیتر خرگوشه» را در سال ۱۹۰۱ نوشت و منتشر کرد. این رمان کلاسیک کودک و نوجوان داستان پیتر، خرگوشی شیطان است که همیشه به دردسر میافتد. او به تذکرهای مادرش توجه نمیکند. وارد باغ آقای مک گرگور میشود و چیزی نمیماند که اسیر شود. بعد از تعقیب و گریز طولانی بالاخره نجات پیدا میکند و به خانه میرسد و در آغوش مادرش پناه میگیرد. سوپ داغ میخورد و میخوابد.
در بخشی از قصهی «پیتر خرگوشه» که با ترجمهی پروانه عروجنیا توسط نشر ماهی منتشر شده، میخوانیم:
«یک روز صبح خانم خرگوشهی پیر گفت: خب عزیزان من، میتوانید بروید تا سر کوچه و گشتی بزنید، اما وارد باغ اقای مک گرگور نشوید.
پیتر شانس آورد که هیکل گنده ی آقای مک گرگور از پنجره رد نمیشد و مجبور بود بیخیال پیتر شود و برگردد سر کار خودش.
خرگوشی نشست تا نفسی تازه کند، اما آن قدر بدو بدو کرده بود که دیگر نفسش بالا نمی آمد و فقط می لرزید؛ حالا باید چه کار میکرد، هیچ فکری به ذهنش نمی رسید، چطوری باید راه برگشت را پیدا می کرد.»
۹. بیگانه
«بیگانه»، رمان ۱۵۹ صفحهای که سال ۱۹۴۲ منتشر شد اثر آلبر کامو، نویسندهی برجستهی فرانسوی است. این اثر قصهی مردی معمولی که ناخواسته به ماجرای قتلی در الجزایر کشیده میشود را روایت میکند، در ادبیات فرانسه رمانی کلاسیک محسوب میشود که دستکم چهاربار به زبان انگلیسی برگردانده شده است.
در بخشی از رمان «بیگانه» که با ترجمهی لی لی گلستان توسط نشر مرکز منتشر شده، میخوانیم:
«امروز مامان مُرد. شاید هم دیروز. نمیدانم. از آسایشگاه یک تلگراف دریافت کردم: مادر فوت شد. خاکسپاری فردا. احترام فائقه. این معنایی ندارد. شاید دیروز بود. آسایشگاه سالمندان در مارنگو است. هشتاد کیلومتری الجزایر.
ساعت دو اتوبوس سوار میشوم و عصر میرسم. اینجوری میتوانم شبِ احیا بگیرم و فردا شب برمیگردم. از رئیسم دو روز مرخصی خواستم و با چنین عذری نمیتوانست درخواستم را رد کند. اما قیافهاش راضی نبود. حتی به او گفتم: تقصیر من نیست. جوابی نداد. فکر کردم نباید این را به او میگفتم. به هر حال لزومی نداشت عذر بیاورم. در واقع باید خودش به من تسلیت میگفت. بدون شک وقتی مرا پسفردا عزادار ببیند این کار را میکند. در حال حاضر انگار مثل این است که مادرم نمرده است. برعکس، کارها پس از خاکسپاری ردیف میشوند و همه چیز حالت رسمیتر بخودش میگیرد.
ساعت دو سوار اتوبوس شدم. هوا حسابی گرم بود. در رستوران غذاخورده بودم، مثل همیشه در رستوران سلست بخاطر من همهشان ناراحت بودند و سلست به من گفت: آدم فقط یک مادر دارد. وقتی رفتم، تا دم در مرا بدرقه کردند. کمی قاطی کرده بودم، چون باید پیش امانوئل میرفتم و از او یک کراوات سیاه و یک بازوبند قرض میکردم.
چند ماه پیش داییاش مرده بود.
دویدم تا اتوبوس را از دست ندهم. لابد بدلیل عجله و دویدن بود که با تکانهای اتوبوس و بوی بنزین و هُرم گرمای جاده و آسمان کرخ شدم. تقریباً تمام طول سفر را خوابیدم. وقتی بیدار شدم دیدم به سرباز کناریام تکیه دادهام. به من لبخندی زد و پرسید آیا از راه دوری میآیم. من گفتم: بله تا دیگر حرفی نزده باشم.»
۱۰. سالار مگسها
رمان ۲۲۴ صفحهای «سالار مگسها» اثر ویلیام گلدینگ در سال ۱۹۵۴ منتشر شد. گروهی از پسرهای انگلیسی بعد از سقوط هواپیمایشان در جزیرهای ناشناخته زندگی میکنند. هر روزشان به خاطر نبود نظارت والدین جشن و شادی است. آنها فکر میکنند به راحتی میتوانند با شرایط دشوار جزیره کنار بیاییند و هر کاری بخواهند انجام دهند. اما بعد از چند روز وحشت از هیولایی خیالی راحتی و آرامششان را میگیرد. در شبی که ترس در اوج است پسران به آینده امیدوار شده و برای رسیدن به آزادی تلاش میکنند.
در بخشی از رمان «سالار مگسها» که با ترجمهی ناهید شهبازیمقدم توسط نشر آموت منتشر شده، میخوانیم:
«پسرک مو بور چند قدم مانده به تختهسنگ خودش را کمی خم کرد و مسیر مرداب را در پیش گرفت. روپوش مدرسهاش را درآورده بود و با یک دست به دنبال خود میکشید ولی هنوز پیراهن خاکستری را به تن داشت و موهایش روی پیشانیاش چسبیده بود. هوا در شکافِ طولانی کوه که پایینتر به جنگلی منتهی میشد، از شدت گرما مثل حمام بود. او داشت به سختی از میان تنهٔ شکستهٔ درختان و گیاهان خزنده چهار دست و پا بالا میرفت که پرندهای زرد و قرمز با صدایی سحرآمیز از بالای سرش رد شد. انعکاس صدا با بانگی دیگر درآمیخت: هی! یه دقیقه صبر کن!
بوتههای کنارِ شکاف تکانی خورد و قطرههای باران به زمین پاشیده شد.
صدا گفت: یه دقیقه صبر کن. گیر افتادم.
پسر موبور ایستاد و جورابهای بلندش را چنان سریع و عادی بالا کشید که انگار برای لحظهای به جای آن جنگل در یکی از شهرکهای حومهٔ لندن بود.
صدا دوباره به حرف درآمد: به سختی میتونم از لای این گیاهای خزنده حرکت کنم.
صاحب صدا در حالی که شاخ و برگها، بادگیر چرب و کثیفش را میخراشیدند، عقبعقب از میان بوتهها بیرون آمد. زانوهای برهنه و گوشتالودش از خار بوتهها خراش برداشته بود. خم شد و به دقت خارها را از پاهایش برداشت و بعد چرخید. کوتاهتر و خیلی چاقتر از پسر موبور بود.
همانطور که دنبال جای پا میگشت، جلوتر آمد و از پشت شیشههای کلفت عینکش بالا را نگاه کرد.
– مردی که بلندگو داشت کو؟
پسر موبور سرش را تکان داد.
اینجا یه جزیرهست. من که اینطور فکر میکنم. تپهای درست وسط دریا. شاید هیچ جاش آدم بزرگی نباشه.»