گراهام گرین روزگاری نوشته بود داستاننویس حرفهای کسی است که همیشه در حال نوشتن باشد یا دستکم داستانی را در ذهناش بپروراند و آماده نوشتن باشد. داستاننویسهای زیادی مصداق بخش دوم حرفهای گرین هستند اما تعداد کمی مشمول قسمت اول هستند. در این مطلب کتابهای جعفر مدرسصادقی یکی از انگشتشمار نویسندگانی که همیشه مشغول نوشتن، ویرایش و ترجمه کردن است را معرفی میکنیم. اما پیش از آن زندگی او را مرور میکنیم.
جعفر مدرس صادقی سال ۱۳۳۳ در اصفهان به دنیا آمد و بعد از پایان دبیرستان برای تحصیل به دانشگاه تهران آمد. علاقه به مطالعهی ادبیات ایران و جهان و خودآزمایی و تجربههای جدیتر در نوشتن باعث شدند اولین داستان کوتاهش در ۱۹ سالگی در مجلهی «رودکی» منتشر شود. در کنار تحصیل، به کار ترجمه، گزارشنویسی، نقد و معرفی کتاب در نشریات مشغول بود. اولین کارهای مطبوعاتیاش در روزنامه «اطلاعات» بود و از سال ۱۳۵۳ در سرویس فرهنگی روزنامهی «آیندگان» مشغول کار شد.
اولین مجموعهداستاناش با نام «بچهها بازی نمیکنند» در سال ۱۳۵۵ منتشر شد. این داستانها ریشه در خاطرات کودکی نویسنده داشتند یا توصیفی از زندگی کارمندان بودند. نقطهی اوج قصهنویسی مدرسصادقی انتشار رمان «گاوخونی» در سال ۱۳۶۲ بود که در سال ۱۳۸۳ بر اساس آن فیلم سینماییای به کارگردانی بهروز افخمی ساخته شد که در جشنواره فیلم کن به نمایش درآمد.
او در بند واقعنمایی نیست. در دنیای افسانهایاش وقوع حوادث شگفت و دور از ذهن امری بدیهی است. انگار که حادثهها زاییدهی رویاها هستند. از اینرو داستانهایش سرشتی فراواقعی پیدا میکنند و دیگر تشخیص اینکه چه چیزی رویاست و چه چیزی واقعیت، آسان نیست. داستانهایش اغلب شروعی واقعگرایانه دارند، اما به زودی رویایی در رویای دیگر وارد میشود و فضا رازآمیز و خوابناک میشود. وهم، سیر واقعیت را متشنج میکند و بحران داستان را پدید میآورد و قهرمان داستان با از سرگذراندن بحران، دیدگاهی تازه از هستی خود پیدا میکند.
مدرس صادقی در نوشتن داستانهای وهمناکی که ساختاری جستجوگرانه دارند، ماهر است. او برای همسطح کردن واقعیت روزمره با حوادث فوقطبیعی، با لحنی عادی و حقبهجانب، داستان را روایت میکند.
جعفر مدرس صادقی در همهی این سالها علاقهاش به ادبیات کهن ایران را با تصحیح متون ادبیات کلاسیک نشان داده است. کتاب «لاتاری، چخوف و داستانهای دیگر» را هم به فارسی برگردانده است. در ادامه با ۲۳ اثر این نویسنده، مترجم و ویراستار آشنا میشوید.
- ۱- گاوخونی
- ۲- شریک جرم
- ۳- سفر کسرا
- ۴- کلهی اسب
- ۵- بالون مهتا
- ۶- بهشت و دوزخ
- ۷- سرزمین عجایب
- ۸- بیژن و منیژه
- ۹- خاطرات اردیبهشت
- ۱۰- توپ شبانه
- ۱۱- کافهای کنار آب
- ۱۲- من تا صبح بیدارم
- ۱۳- دیدار در حلب
- ۱۴- آن طرف خیابان
- ۱۵- روزنامهنویس
- ۱۶- قسمت دیگران
- ۱۷- وقایع اتفاقیه
- ۱۸- شاهکلید
- ۱۹- مقالات مولانا
- ۲۰- سیاستنامه
- ۲۱- سرگذشت حاجی بابای اصفهانی
- ۲۲- آب و خاک
- ۲۳- لاتاری، چخوف و داستانهای دیگر
۱- گاوخونی
مدرسصادقی در این رمان که سال ۶۲ منتشر شد قصهی مرد جوانی که از اصفهان به تهران آمده و همراه دو دوستاش در خانهای زندگی میکند اما ذهناش هنوز در زادگاهاش، خاطرات و گذشتهاش جا مانده را روایت میکند. پدرش مدتی پیش درگذشته اما در خوابهایی که برایمان تعریف میکند با او ارتباط دارد و فراموشاش نکرده است. این اثر قصهی فقدان و حضور است. تلاش ذهن برای تعیین مرز میان واقعیت و خیال. دیک ئیویس، استاد ادبیات فارسی دانشگاه اوهایو در مقدمهی نسخهی انگلیسی رمان نوشته: «گاوخونی» در نگاه اول داستان ساده و روانی است که به شیوهی آشنای انواع مشابه غربی روایت شده، اما سبک موجز و روان نویسنده همانقدر که به تاثیرگذاری او از ادبیات غرب مربوط میشود، مدیون آثار کلاسیک نثر کهن فارسی هم هست. نویسنده با تلفیق سنت بومی و بیگانه به الگویی دست یافته که مختص خودش است.
در بخشی از رمان «گاوخونی» که توسط نشرمرکز منتشر شده، میخوانیم:
«پدرم میفهمید و میگفت: «تو دیگه اون پسرِ سابق نیستی.» چند بار این را گفت – با حسرتِ زیادی هم. انگار با این حرف میخواست بگوید دیگه این شهر اون شهرِ سابق نیست، این مغازه اون مغازهی سابق نیست، این زندگی اون زندگی سابق نیست. این مردم، این هوا، این درختها، این خیابانها، این کوچهها – هیچ چیز مثل سابق نیست – حتی محلههایی که دست نخورده.»
۲- شریک جرم
در این رمان داستان کارمندی تنها به نام کسرا که به محض آزاد شدن با حسین دوست میشود را روایت میکند. حسین بدبختی است سرگردان و آخرین بازماندهی گروهی تروریستی که سینما رکس را در آبادان آتش زدند. او پشیمان است، میخواهد اقرار کند و اتهاماش را بپذیرد اما همه فکر میکنند دیوانه است، پس هیچکس به حرفاش گوش نمیکند. کسرا بعد از چند روز غیبت، در مظان خیانت به همسرش سهیلا است. او هم میخواهد بیگناهیاش را ثابت کند، اما ناگهان همهچیز به هم میریزد و در انتها آدم مات و مبهوت میماند کسی که همهچیز را آتش زده و نابود کرده حسین است یا کسرا؟
در بخشی از رمان «شریک جرم» که توسط نشر مرکز منتشر شده، میخوانیم:
«عصر روز شنبه، بیست و ششم خرداد ۱۳۵۸، عدهای از زندانیهای یکی از کمیتههای تهران را با مینیبوس توی شهر گرداندند و دوتا دوتا و سهتا سهتا، سر چارراهها و کنار خیابانهای شلوغ، پیاده کردند و ولشان کردند توی جمعیت پیادهرو. کسرا بعدها توی روزنامهها خواند که ان روزها به علت کمبود جا، خیلی از زندانیهای کمیته و شهربانی را که جرمهای سنگینی نداشتند آزاد کرده بودند. جرم کسرا سنگین نبود. روز یکشنبه سیزدهم خرداد، ساعت یازده صبح، به جای این که توی شرکت محل کارش پشت میزش نشسته باشد و چرت بزند، داشت توی خیابان سعدی قذم میزد که یک ماشین کمیته کنار خیابان ایستاد و دو نفر پاسدار مسلح از توی ماشین پریدند بیرون و آمدند سراغ او.»
۳- سفر کسرا
این رمان در دههی شصت و سالهای جنگ ایران و عراق میگذرد. کسرا شش ماه پیش همسرش را در تهران گذاشته و به جای دوردستی سفر کرده. فقط ۱۲۰ تومان در جیبش است. با خودش عهد کرده هر جا پولاش تمام شد نیست و نابود شود. خودش را بکشد. او در این سفر بیمقصد، در بین راه، شبی در شمال به خانهای ساحلی که متروک به نظر میآید دزدکی وارد میشود. هیچکس در ویلا نیست. پتو و بالشتی پیدا میکند و میخوابد. صبح روز بعد زنی جوان همراه بچهاش وارد خانه میشود. دختر کسرا را «ددی» صدا میزند و زن او را برادر میداند و یوسف صدا میزند. او کسرا را با برادرش اشتباه گرفته. کسرا هم به روی خودش نمیآورد که برادر آن زن نیست. از لابهلای حرفهای زن پی میبریم که یوسف در آمریکا زندگی میکرده، هنگام بازگشت به ایران در فرودگاه مهرآلاد دستگیر شده و حالا دختر و خواهرش از دیدن او به خوشخالاند، اما نمیدانند چرا دستگیر شده یا چطور از زندان آزاد شده. بعدها از طریق خبری که در صفحهی حوادث یکی از روزنامهها چاپ شده، باخبر میشویم که یوسف قاچاقی بینالمللی بوده، هنگام بازگشت به ایران در فرودگاه مهرآباد دستگیر شده و یک سال زندانی بوده است.
در بخشی از رمان «سفر کسرا» که توسط نشر مرکز منتشر شده، میخوانیم:
«هر چه قطار به خود شهر نزدیکتر میشد، مه غلیظتر میشد. اولین روشناییها که از مشرق دمید، قطار از میان جلگهی وسیعی میگذشت و تا چشم کار میکرد مزرعه بود – مزرعههای مرزبندی شده و منظم – و انتهای منظره پیدا نبود مه بود یا تاریکی. تاریکی رقیقتر شد و مه از انتهای جلگه پیشتر آمد و اولین آبادیهای نزدیک شهر که پیدا شد، مه تا کنار خط اهن پیش آمده بود و کلبههای کنار خط اهن را هم گرفت و دیگر پشت سر کلبهها پیدا نبود که مزرعه بود یا باز هم کلبه بود. اول هر آبادی تابلویی بود که اسم آبادی روش نوشته بود. اسمها را میشد خواند، چون که تابلوها نزدیک حط راه آهن بود. پهلوی یکی از تابلوها، دو تا لاشهی تانک بود و کمی بعد از آن، محوطهی وسیعی که حصار نداشت.»
۴- کلهی اسب
«کلهی اسب» دومین کتاب کسراست. در اولین کتاب این سهگانه «شریک جرم» که به وقایع اولین سالهای بعد از انقلاب برمیگردد، کسرا سر از زندان درمیآورد و آشنایی او با یک زندانی دیگر و سوءتفاهمی که بعد از زندانی شدنش پیش میآید، به حلول کس دیگری در کالبد او میکشد. در «سفر کسرا» که سومین کتاب این سهگانه است او را با یک نفر دیگر اشتباه میگیرند و وقتی که به خانه برمیگردد، میبیند همهچی برگشته است به زمانی که او هنوز در نرفته بود و سر جای خودش بود. در «کلهی اسب»، دل سپردن او به دختری کرد او را به جهان دیگری میبرد. «کلهی اسب» داستان کشمکش و جدال بیسرانجام است میان دو جهان: مردی که میخواهد دختر سرکشی را پابند و رام کند و دختری که سخت درگیر حوادث روزگار است و سوداهای دیگری در سر دارد.
کسری روزی در حال قدم زدن در پارک است که با جهان آشنا میشود. جهان دختری کرد است که والدین و برادرش سالار در کنار پارتیزانهای کرد زندگی میکنند. او از برادرش قباد مراقبت میکند و قصد دارد در آینده پارتیزان شود و برای خودمختاری کردستان بجنگد. کسری و جهان عاشق هم میشوند.
در بخشی از رمان «کلهی اسب» که توسط نشر مرکز منتشر شده، میخوانیم:
«کسرا به زنش گفت همهچی از پارک شروع شد. گفت با اینکه بار اول دم تلفنهای راه دور دختر را دید، اگر دوباره توی پارک او را نمیدید هیچ اتفاقی نمیافتاد. همانطور که این همه آدمهای مختلف را از صبح تا شب توی خیابانها میدید و فراموش میکرد، فراموش میکرد که او را دیده بود و تمام میشد. اگرها زیاد بود. اگر از خانه میشد به شهرستان تلفن کرد، دختر را نمیدید. تلفن ساختمان مشترک بود و به توافق اکثریت، صفر تلفن را بسته بودند. اگر روز دیگری تصمیم میگرفت به همکار سابقش تلفن بزند، اگر وقتی دیگری میرفت دم تلفنهای راه دور یا اگر از دم تلفنهای راه دور به جای این که یکراست برود پارک به خانه برمیگشت، هیچ اتفاقی نمیافتاد.»
۵- بالون مهتا
«بالون مهتا» قصهی رفتن است و مهاجرت. آن هم نه رفتن به شیوهای که خیلیها در سالهایی که وقایع این رمان در ان اتفاق میافتد تجربهاش کردهاند، بلکه رفتن با یک بالون. اینجاست که واقعیت، خیال، فانتزی و ریا به هم گره میخورند. شخصیت اصلی رمان زنی است که خانوادهاش به کشوری دیگر رفتهاند و او در خانهی پدری تنهاست. همسایهاش رامین نویسنده است. مهتا دوست هندیاش ادعا میکند آدمها را میتواند با بالوناش به جایی که دوست دارند ببرد. اینجاست که واقعیت و خیال به هم میآمیزند و رمان شبیه قصههای فانتزی میشود.
در بخشی از رمان «بالون مهتا» که توسط نشر مرکز منتشر شده، میخوانیم:
«مهتا روی تخت سفری رامین، روی پُشت بام عمارت هشت طبقه، دراز کشیده است و به ستارهها نگاه میکند. سودای آزمایشهای جدید خواب از سرِ او پرانده است. توی این فکر است که با بالونش تا فضای ماورای جَو پرواز کند و به سیارههای دیگر برود ــ به ماه، به مرّیخ، به نپتون… به همهی سیارههای همهی منظومههای کهکشان. حد اکثر ارتفاع پرواز بالون مهتا ده هزار پاست، اما از چشم همهی رادارهای دقیق و حسّاس همهجای دنیا پنهان میماند و در آب و هواهای متفاوت و در هر شرایط جَوّی دشواری پرواز میکند و به سوی هر هدفی که معلوم باشد کجاست پیش میرود.»
۶- بهشت و دوزخ
«بهشت و دوزخ» رمانی جادهای و داستان تبعید دکتر مصدق در سال ۱۳۱۹ است که شرح سفر پنج نفر را در بیوک آمریکایی از تهران به بیرجند روایت میکند. شخصیتها با زبردستی پرداخته شدهاند. سرگرد یاور زورگوست اما خصوصیات مثبتی هم دارد. تا جایی که میتواند به سرپاسبان توهین میکند. گرچه به نظر میرسد رفتار و فحشهای او از چشم مخاطب توهین است و خود سرپاسبان آنها را روزمره و عادی میداند. یاور آدم بیسوادی هم نیست. پروندهی دکتر را خوانده و با او بحث میکند، هر چند دکتر به او محل نمیگذارد. با تپانچه دکتر را تهدید میکند. دکتر در انگشتشمار حرفهایی که میزند، به او میگوید: «تو دیوانهای». به تدریج از پرگوییهایش میفهمیم که خانوادهی سرگرد در تهران زندگی میکنند و خودش تنها در محوطهی پاسگاه روز را به شب میرساند. آخر سر هم، وقتی از تصادف ماشین جان سالم به در میبرند، میگوید به دلیل بودن دکتر در ماشین است که خدا هوایشان را داشته و به خاطر بیادبیهایی که کرده عذرخواهی میکند.
در بخشی از رمان «بهشت و دوزخ» که توسط نشر مرکز منتشر شده، میخوانیم:
«یاور سرش را برگردانده بود عقب، دستهاش را گذاشته بود روی پُشتی صندلی و زُل زده بود به دکتر. باورش نمیآمد دکتری که تا پریشب از زیر پتو بیرون نمیآمد و وقتی هم که سرش از زیر پتو بیرون میآمد چشمهاش بسته بود و خودش را زده بود به خواب، به این سر حالی و قِبراقی باشد. دکتر تکیه داده بود به پُشتی صندلی و داشت به روبهرو نگاه میکرد. نگاهش از کنار صورت یاور رد میشد. به یاور نگاه نمیکرد. به اینطرف و آنطرف خودش هم نگاه نمیکرد. فقط به جادهی روبهرو نگاه میکرد. جاده اینجا هموارتر بود و پستی و بلندی نداشت و اینطرف و آنطرف جاده پُر از درخت میوه بود – یک طرف سیب و یک طرف زردآلو.
یاور گفت خدا را شکر، خطر برطرف شد!
جواد گفت خدا را شکر!
یاور گفت من و این آقای قهرمان دوتا عذرخواهی بزرگ به این ارباب شما بدهکاریم. یکی من و یکی آقای قهرمان.
با جواد حرف میزد، اما به دکتر داشت نگاه میکرد. خودِ دکتر همچنان داشت به روبهرو نگاه میکرد و انگار که اصلن نمیشنید.»
۷- سرزمین عجایب
این رمان پاراگرافی ۱۶۰ صفحهای است که اگر قصهی زندگی نوشین و خانوادهاش و علی و جیم و دیگران جذبتان کند در کمتر از پنج ساعت میخوانیدش. «سرزمین عجایب» دربارهی مهاجرت و مهاجرهاست. البته داستان خانهها هم هست. خانهها شخصیت دارند و در پیشبرد قصه موثرند. نوشین که بعد از ۱۴ سال زندگی در کانادا، جدا شدن از همسرش (ابی) و نداشتن کار به تهران برگشته و در آپارتمان مادرش در کنار دختری که با او انس نمیگیرد گرفتار شده. راوی در مواجهه با آدمهایی که زندگیاش حاضر بودند، گذشته و حالاش را مرور میکند تا سالهای از دست رفته را جبران کند و در وطناش زندگی کند.
در بخشی از رمان «سرزمین عجایب» که توسط نشر مرکز منتشر شده، میخوانیم:
«توی کتابخانهی بابام فقط همان صندلی راحتی دستهداری بود که گفتم. میز نبود. نه میز بود، نه هیچ صندلی دیگری. این یک کتابخانهای بود برای کتاب خواندن فقط، نه برای نوشتن. نه مشق نوشتن، نه قصه نوشتن، نه شعر نوشتن. من روی صندلی بابام مینشستم و کتابهای بابام را میخواندم و هر کتابی را که برمیداشتم برش میگرداندم سر جای خودش… هرچه رمان بود خواندم و بعد از مدتی، مثل هر کسی کـه وقتی که زیاد میخواند خیال میکند که حتمن باید یک چیزی بنویسد، شروع کردم به نوشتن. اما خوبیش به این بود که به جای این که رمان بنویسم، شعر نوشتم. یک عالمه شعر نوشتم. سه چهارتا دفتر پر کردم…»
۸- بیژن و منیژه
این اثر بازخوانی امروزی داستان کهن «بیژن و منیژه» است و حوادثی که برای سعید راوی قصه میافتد را روایت میکند. او بعد از بیست و هفت سال دوری اردلان دوست دوران نوجوانیاش را ملاقات میکند. راوی که رابطهی بدی با پدر پزشکاش دارد بعد از قبول نشدن در کنکور به خارج از شهر میرود و در مغازهای نجاری میکند. پدرهای این دو به خاطر همسایگی روابط خانوادگی داشتهاند اما پدر سعید به خاطر رفتار نادرست پدر اردلان با او قطع ارتباط میکند. اموال پدر اردلان بعد از انقلاب مصادره میشود و او به خاک سیاه مینشیند. او که در کارخانهای مشغول کار است با دختری به نام بنفشه روبرو میشود که تصور میکند حاصل یکی از روابط نامشروعاش در پیش از انقلاب است.
در بخشی از رمان «بیژن و منیژه» که توسط نشر مرکز منتشر شده، میخوانیم:
«پدرم نشسته بود درست روبهروی در ورودی، گوشهی هال. از زاویهای که او نشسته بود، به در ورودی و راهرو مسلط بود و هر تازهواردی را به توی هال هدایت میکرد. در اتاق پذیرایی سمت راست راهرو باز بود، سرک کشیدیم، گوشتاگوش زنها نشسته بودند، و تا به ته راهرو برسیم، پدرم از سر جاش پا شده بود و آمده بود به استقبال ما. با هر دوی ما دست داد، اما فقط با اردلان خوش و بش کرد، به من حتا نیمنگاهی هم نینداخت. اشاره کرد به مبلی گوشهی چپ هال که خالی بود.»
۹- خاطرات اردیبهشت
در «خاطرات اردیبهشت» با تصویری از انسان کهنسال روبرو هستیم. کسی که هنوز میخواهد بجنگد و همه را کله پا کند. در این رمان با تصویری عریان و بیتعارف روبرو هستیم از حسرتهایی که یک نفر ممکن است آخر عمرش داشته باشد. کارهایی که همیشه دوست داشته انجام دهد اما پشت گوش انداخته. حرفهایی که دوست داشته بزند اما هیچ وقت نزده و انبوهی از پشیمانیها. با تصویری بسیار ملموس و دیدنی از انسانی که همه او را لجباز و یکدنده و بیحوصله میبینند و بسیاری کارها را برای او سبک سرانه و دور از شان و سن او میدانند اما او به حالتی رسیده که دیگر حرفهایش را سبک سنگین نمیکند و رفتارش را نمیسنجد. انگار کسی او را نمیبیند و به او توجهی ندارد. مثل شبح شده. از اینطرف به آنطرف میرود و هر خرابکاریای که میخواهد میکند و کسی چندان کاری به کارش ندارد. او دوست ندارد کسی برایش دلسوزی کند و دوست ندارد پیر باشد و بمیرد اما انگار نمیتواند با جامعه بجنگد و با طبیعت. طبیعت دارد قوایش را نرم نرم از او میگیرد و جامعه به زور او را روی صندلی چرخدارش مینشاند. رفتارهای شخصیت اصلی داستان مثل بازیکنی است که در دقیقه نود، سه هیچ عقب است و حالا دارد به هر دری میزند تا خودش را برساند و شتاب زده و سر به هوا میخواهد از هر لحظه بیش از حد توانش بهره ببرد. این داستان البته پایان تلخی ندارد و به ما گوشزد میکند که شخصیت اصلی همچنان در حال تقلاست چون هنوز نمرده است.
در بخشی از رمان «خاطرات اردیبهشت» که توسط نشر مرکز منتشر شده، میخوانیم:
«تلفنها را خانم جواب میدهد. من مینویسم و پاره میکنم، مینویسم و پاره میکنم. وسواس شدید دارم. هر چی که مینویسم به نظرم درست نیست. مال این است که دیر شروع کردهام؟ مال این است که میترسم؟ مال این است که نمیدانم میخواهم چی بنویسم؟ فقط مینویسم تا به خودم ثابت کنم که هنوز نمُردهام … اما چرا هی پاره میکنم؟ دلم میخواهد یک چیزی بنویسـم که بیعیب و نقص باشد و مو لای درزش نرود … چند سـالی که گذشت، دیگر دلم نمیخواست پاره کنم. فقط دلم میخواست بنویسم و هر چه بیشتر بهتر. دیگر دلواپس این نبودم که چی دارم مینویسم. هر چی که به ذهنم میرسید مینوشتم. دیگر دلواپس این نبودم که بیعیب و نقص بنویسم. فقط مینوشتم. مینوشتم و تلنبار میکردم روی هم…»
۱۰- توپ شبانه
داستان رمان «توپ شبانه» از زبان اول شخص روایت میشود. راوی ساکن کانادا است و در فضای طبقهی متوسط روشنفکر خارجنشین زندگی میکند. او داستان تولد فرزندش و شروع نویسندگی را به زبان نزدیک به محاوره، در رفتوآمد به محافل شعرخوانی ایرانی و در پی آن ارتباط با دوستش مهشید، شرح میدهد. سه مرد در زندگی او حضور دارند: همسرش ابی، دوست قدیمی همسرش همایون و سفرنامهنویس ایراندوست، جیم.
نوشین ساکن آپارتمانی در برجی بلند در مرکز شهر است. به این دلیل آنجا زندگی میکند که از خانهی حیاطدار و بزرگشان در شمال شهر میترسیده است، از اینکه همسرش ابی، که سالها پیش کشته مردهاش بوده است کارش به جایی رسیده که آخر شب هم به زور میآید و او را در آن خانهی «ولنگ و واز» تنها میگذارد. اما حالا بعد از زندگی در این خانهی کوچک که پنجرههای تمام قد شیشهای دارند، چیزی بهتر نشده، جلوی بالکن شیشهای میایستد و فکر میکند کاش جرأت کند و بپرد پایین و بلافاصله این فکر به سراغش میآید که او را همینجور تنها ول کردهاند که خودش را بکشد.
در بخشی از رمان «توپ شبانه» که توسط نشر مرکز منتشر شده، میخوانیم:
«شبی که با مادرم رفته بودیم پیش مهشید و دیک، چند روزی مانده بود به برگشتن مادرم به تهران، مهشید مثلن این مهمانی را به خاطر مردم داده بود، اما بیشتر آنهایی که توی این مهمانی بودند نه مادرم میشناختشان نه من. بیشترشان دوستهای مهشید که یکی دوتا از آنها را دیده بودم، و چندتایی هم دوستهای دیک که بار اولم بود میدیدم، و یک آقای تاسی که همکار مهشید بود در رویال بانک. مهشید معرفیش کرد و گفت مشاور بیمه است و بیشتر روی بیمهی عمر کار میکند و هشدار داد که ایان آقای نعلبندیان که میبینی توی مهمانیها هم دنبال مشتری میگردد.»
۱۱- کافهای کنار آب
«کافهای کنار آب» داستانی است که در آن شخصیتهای رمان «توپ شبانه» یک بار دیگر ظهور میکنند. راوی همان راوی «توپ شبانه» است. قصه با شرح ماجرای رمانی در یکقدمی انتشار آغاز میشود که گویا بعد از دوسالونیم، همچنان بلاتکلیف مانده شروع میشود. داستانهایی که به سرانجام نمیرسند، اما نویسنده با همین داستانهای بهسرانجامنرسیده، خواننده را تا پایان با خود همراه میکند چراکه بیوقفه داستان میگوید و از داستانی به داستان دیگر میرود بیآنکه لزوما در پی تمامکردن داستان قبلی باشد. رمان سفری است در میان مهاجران ایرانی که از خلال آن بر تقابل و فاصلهای پرنشدنی نیز انگشت گذاشته میشود. تقابلی که مهاجران را در یکقدمی جهانی که به آن مهاجرت کردهاند نگه میدارد.
در بخشی از رمان «کافهای کنار آب» که توسط نشر مرکز منتشر شده، میخوانیم:
«دیک میگه آخه این که نمیشه. همه شاعرند، همه داستاننویساند، همه استعداد دارند، همه یا کتاب چاپشده دارند یا کتابشون زیر چاپه. دیک میگه توی این جمعیت به این انبوهی، من تنها کسی هستم که نه شعر میگم و نه داستان مینویسم و نه کتاب چاپشده دارم و نه کتاب زیر چاپ. میگه دنیا را عملهها و مهندسها میسازند و شاعرها و نویسندهها این وسط هیچکارهاند… میگه هیچ شعر و داستانی نمیتونه شکم اون بچهای را که داره از گرسنگی میمیره سیر کنه و برای اون بچهای که از شب تا صبح باید زیر پل بخوابه و از سرما به خودش بلرزه در حد پتو و لحاف هم نیست… میگه اگه همه شاعر و نویسنده باشند و یکی از این شاعران و نویسندگان خدای نکرده بمیره، هیچ کس بلد نیست برای این یک نفر تابوت بسازه… تابوتسازیش با من. یعنی با دیک. اما تو را به خدا همهی دنیا را تبدیل نکنید به شاعر و داستاننویس…»
۱۲- من تا صبح بیدارم
این رمان سرنوشت دانشجویی را میکند همهی حامیان وضع موجود، از پدر گرفته تا روزنامهنگاران و نویسندگا، سعی میکنند او را درهم بشکنند. موضوع با اتفاقی گروتسک و احمقانه آغاز میشود که یادآور فضاهای کافکایی است. فضاهایی که در آن فردی در میانهی جهانی مضحک اسیر شده است و راه گریزی نمییابد. او در راهرو دانشکده دارد راه میرود که به دعوتنامهای برای شرکت در یک مراسم سخنرانی به مناسبت روز دانشجو برمیخورد. در این لحظه است که دختری او را الاغ خطاب میکند چرا که فکر میکند پای دوستش را له کرده است. راوی او را هل میدهد یک ماه از دانشگاه اخراج میشود. از این نقطه است که تلاشهایی مکرر از جمله بازجویی برای درهم شکستن او آغاز میشود.
در بخشی از رمان «من تا صبح بیدارم» که توسط نشر مرکز منتشر شده، میخوانیم:
«بازی ما تازه داشت گرم می شد، تماشایی می شد… خراب نمی کردیم، توپ نمی رفت توی تور، نمی افتاد زمین، اوت نمی شد، مثل اینکه توی خواب بازی می کردیم… فقط بازی می کردیم، فقط بازی می کردیم. با فاصله با میز بازی می کردیم و با یک آهنگ ثابت، بدون وقفه، به کندی، با حوصله. تازه داشت دستمان می آمد که چه جوری بازی کنیم. تازه داشتیم مثل بار آخری که بازی کرده بودیم، خودمان بودیم و خودمان و یک نفر تماشاچی هم نداشتیم. اما حالا تماشاچی داشتیم و تماشاچی ها داشتند یکی یکی می آمدند و دور میز را پر می کردند. ازدحام غریبی شد. از چپ و راست… سر میزهای دیگر هم حالا داشتند بازی می کردند. اما تماشاچی ها بیشتر دور میز ما بودند تا دور آن دو تا میز… فقط بازی ما بود که تماشا داشت. دلم می خواست خودم به جای یکی از تماشاچی ها بودم. خیلی وقت بود که ساکت ساکت بودیم و فقط بازی می کردیم. از اول زنگ تا حالا هیچ کداممان خراب نکرده بودیم. فقط بازی می کردیم. بی آنکه فکر کنیم به خواباندن توپ، به امتیاز گرفتن، به بردن، فقط به بازی فکر می کردیم…»
۱۳- دیدار در حلب
این اثر روایتی خواندنی از اعضای گروههای تروریستی و نهضتهای به ظاهر اسلامگرا را روایت میکند. شخصیت اصلی داستان احمد لاهوری، نبیرهی علی ابن عثمان هجویری، عالم و صوفی قرن پنجم و مولف کتاب کشف المحجوب است. احمد، مردی قدبلند و چهارشانه با پوستی تیره و عضو نهضتی اسلامگرا در پاکستان است که همواره عشق و محبت به استادش، شیخی ناشناس و ساکن شهر حلب سوریه را در قلب و روحش زنده نگاه میدارد. در واقع احمد، تحت تعالیم شیخ، مبانی نظری و مذهبیاش را پرورانده و در جایگاه استادی به تعلیم و تربیت عدهای دیگر از سرسپردگان نهضت پرداخته و به خط فکری آنها جهت میدهد. مشتاق، یکی از مردان سرسپرده و پیرو سرسخت و فعال نهضت است که مدتی پیش توسط گروههای ضد تروریستی فلسطینی اسیر شده است. احمد از طرف مقامات ردهبالای نهضت، مامور میشود تا با چهار مامور دیگر، به سوریه رفته و در برنامهای از پیش طراحی شده در شهر دمشق، مشتاق را با چهار فلسطینی معاوضه کرده و پس از موفقیت در ماموریت، همراه با مشتاق به شهر کراچی برگردد.
در بخشی از رمان «دیدار در حلب» که توسط نشر مرکز منتشر شده، میخوانیم:
«بار اولش نبود که می آمد دمشق. اما آخرین باری که آمده بود، همین چند سال پیش، تالار فرودگاه به این بزرگی نبود – هالی بود با سقف کوتاه و چند ردیف صندلی و یک قاب عکس بزرگ با تصویر درشتی از حافظ اسد. اما حالا به جای یک قاب عکس، دو قاب عکس روی دیوارهای تالار بود، قرینه ی هم: یکی حافظ اسد با قیافه ای عبوس و گرفته و با نوار باریک سیاهی گوشه ی بالای عکس و دیگری بشار اسد، با قیافه ی شاداب و جوان و با لبخند. هر دو قاب عکس به یک اندازه و نزدیک سقف. سقف تالار خیلی بلندتر از سقف های قبلی و خود تالار خیلی شلوغ تر و پر رفت و آمدتر و پر از سرمه یی پوش هایی که با عجله راه خودشان را از وسط جمعیت باز می کردند و از این طرف به آن طرف می رفتند و هر گوشه ای که می رفتی آن دو تا عکس را که از بالای سر جمعیت نگاه می کرد می دیدی.»
۱۴- آن طرف خیابان
این کتاب که از چهار داستان «آن طرف خیابان»، «پدرها و پسرها»، «باغ مشیر» و «برای کی حمام بسازم» را در برمیگیرد که هر یک روایتهایی پرکشش و جذاب را برای مخاطب تشریح میکنند. محبوبه شکرریز شخصیت اصلی قصهی «آن طرف خیابان» سی و دو ساله و مجرد است با فروش نقاشی هزینههای زندگی را تامین میکند. پدرش را سالها پیش از دست داده و بعد از آن همراه مادر و سه خواهر بزرگترش زندگی میکنند. آنها که مثل محبوبه مجردند از ریختوپاشها و رفتوآمد دوستان خواهرشان کلافهاند در نزدیکی خودشان برای محبوبه خانه کرایه میکنند. اما اصل ماجرای زندگی این دختر، از جایی شروع میشود که سیروس عاشقاش شده و سر راهاش قرار میگیرد.
در بخشی از کتاب «آن طرف خیابان» که توسط نشر مرکز منتشر شده، میخوانیم:
«آن طرف خیابان، درست رو به روی پنجره ی محبوبه ی شکرریز، یک نفر تکیه داده است به درخت و زل زده است به پنجره. محبوبه عصرها پرده ی پنجره اش را که رو به آفتاب است می کشد جلو و آفتاب که غروب می کند، پرده را کنار می زند تا منظره ی غروب آفتاب و آسمان قرمز پشت ساختمان های آن طرف خیابان را از توی اتاقش تماشا کند. پرده ی پنجره اش را تا نیمه کنار زده است که او را می بیند. عقب عقب می رود به طرف کاناپه ی وسط اتاق و خودش را می اندازد روی کاناپه. با همان نگاه اول، او را شناخته است: سیروش، یکی از عشاق سینه چاکش.»
۱۵- روزنامهنویس
شخصیتهای اصلی داستان، مینو و بهمن، دختر و پسر نوجوانی هستند که از کودکی در یک محله و کنار هم بزرگ شدهاند. بهمن، پسری با استعداد است که سالها پیش پدرش را از دست داده و با مادرش زندگی میکند و دوازدهسال از شخصیت اصلی زن قصه بزرگتر است. مینو هم تنها بچهی خانواده است. پدری به شدت سختگیر دارد که همهی همسایهها از او میترسند. با وجود اختلاف سنی، بهمن همیشه رفتارهای بچهگانه و لوس مینو را تحمل کرده و رابطهی صمیمانهای با او دارد. بهمن در ۱۵ سالگی تصمیم میگیرد هر هفته خبرنامهای منتشر و بین اهالی محل توزیع کند. مینو و راوی داستان که او هم بچهمحل و دوست بهمن است کمکاش میکنند. وظیفهی راوی نوشتن سرمقالهها است. مینو هم کار توزیع و پخش روزنامه را بر عهده گرفته است. رابطهی مینو و بهمن کم کم به دوستی عمیق و عشق تبدیل میشود. فاش شدن ارتباط بین آنها ماجراهایی خواندنی را به وجود میآورد.
در بخشی از رمان «روزنامهنویس» که توسط نشر مرکز منتشر شده، میخوانیم:
«همسایه ها توی این محله، همه از حال همدیگر باخبرند. خبری اگر هم هست گه از قضای روزگار و بنا به هر دلیلی به گوش هیچ کس نرسیده است، به گوش مادر بهمن رسیده است. اما این که چرا مینو دو هفته بود امده بود، دو هفته ام بیش تر، دو هفته و دو روز و نصفی بود امده بود و مادر بهمن خبر نداشت از عجایب روزگار بود. مادر بهمن از دست خودش عصبانی بود. مادر بهمن هم مثل همه ی خانم های همسایه همان لحظه ی فرخنده ای از امدن مینو خبردار شد که همگی نشسته بودند روی همان نیمکتی که هر روز عصر می نشستند و مثل هر روز داشتند با آخرین خبرهای محله سر هم دیگر را می خوردند که دیدند یک نفر صندلی چرخ دار مادر مینو را هل داد و آمد به سمت آن ها. همین که آمد نزدیک تر و دیدند خود مینو ست، چیزی نمانده بود همگی با هم سکته کنند.»
۱۶- قسمت دیگران
در این مجموعه داستان هفت داستان کوتاه «قسمت دیگران»، «همانطور که بود»، «یک جفت کفش مشکی واکس خورده»، «ساز»، «روزی که رفتم بلیت قطار بخرم»، «اشتباه از من بود» و «داستان ناتمام» جمعاوری شده است. در داستان «قسمت دیگران» ماجرای دو خواهر به نامهای اعظم و مریم و برادرانشان سعید و عزیز را میخوانیم. اعظم و مریم پس از سالها دوری و بیخبری از عزیز از سعید شنیدند که او مرده و از شهرستان به تهران میآیند. سعید که ساکن تهران است به استقبالشان میرود و خواهراناش را به خانهی مجلل و بزرگ برادرشان میبرد. خانهی اشرافی عزیز خواهرها را مبهوت میکند. ملاقات آنها با ملوک زن عزیز جنجالی میشود و ماجراهای جالبی را به وجود میآید.
در بخشی از مجموعه داستان «قسمت دیگران» که توسط نشر مرکز منتشر شده، میخوانیم:
«سعید ایستاد و گفت:همین جاست. خواهرها ایستادند و با حیرت به خانه ی اعیانی بزرگی که جلوی چشم شان بود نگاه کردند. این یک محله ی اعیانی بالای شهر بود و این هم یکی از خانه های عیانی این محله که چیزی از خانه های دیگر کم نداشت. فقط روی پله های جلوی در خاک مانده ای نشسته بود که نشان می داد که انگار کسی توی این خانه ساکن نیست و اگر هم هست، پیداست که مدت هاست پله های جلوی در خانه جارو نخورده است. خواهر کوچک تر چند قدم عقب تر رفت و از میان کوچه سر پنجه ی پا ایستاد که از بالای دیوار، حیاط و ساختمان خانه را ببیند و با تردید از سعید پرسید: این جاست؟ سعید لبخندی زد: پس چی؟ و رفت رو به در که زنگ بزند و به خواهرش گفت بیاید کنار. خواهرها مبهوت بودند.»
۱۷- وقایع اتفاقیه
ستونی در روزنامهی شرق بود که هر هفته داستانی جذاب در آن نوشته میشد. این ستون از وقایعی میگفت که در طول هفته اتفاق افتاده بود. پس چه نامی بهتر از «وقایع اتفاقیه» میتوانست تداعی کنندهی رسالت این ستون باشد. جذابیت داستانهای این کتاب به سادگی و شیواییشان است. راوی اولشخص باعث شده مخاطب به خواندن خاطراتی گیرا، خوشایند و آموزنده مشغول باشد تا داستانهایی کلیشهای. از آن جا که داستانها برشی از واقعیتاند مخاطب را متعجب، غمگین، وحشتزده و شاد میکنند.
در بخشی از کتاب «وقایع اتفاقیه» که توسط نشر مرکز منتشر شده، میخوانیم:
«سالیان سال بود که در طول قرنها، نویسندگان و هنرمندان در سرتاسر دنیا تلاش کرده بودند همان چیزی را به عامه ی مردم بدهند که انتظارش را دارند، تلاش کرده بودند همه چی را برای مخاطبان خودشان توضیح بدهند و هیچ چیز مبهمی برای احدالناسی باقی نگذارند، و حالا نویسنده ای ظهور کرده بود که می خواست بر خلاف این جریان شنا کند، می خواست همه ی تصورات جاافتاده ای را که از ادبیات و هنر وجود داشت به هم بریزد، و پیدا بود که این کار، کار ساده ای نبود و عواقبی هم داشت.»
۱۸- شاهکلید
در این اثر ماجرای قتل مرموز میرمحمد ملکوتی روایت میشود. قصه از جایی شروع میشود که شخصیت اصلی داستان، مردی عاشق کتاب شعر به اتهام قتل دوست قدیمیاش میرمحمد زندانی شده و به دستور بازجوی زندان اعترافاتش را مینویسد و ماجراهای جذابی را تعریف میکند. او اقرار میکند ارتباطی با مرگ مقتول نداشته و برای روشن شدن بیگناهیاش مینویسد. آنها مدام کتابهای همدیگر را امانت گرفته و بعد از خواندن دربارهشان بحث میکردند. اما بعد از تمام شدن دبیرستان راهشان از هم جدا میشود.
در بخشی از رمان «شاهکلید» که توسط نشر مرکز منتشر شده، میخوانیم:
«کمی بعد از این که کمیته ی پی گیری قتل های مرموز سال گذشته شروع به کار کرد، من بازداشت شدم و منتقلم کردند به این جتا که نمی دانم کجاست فقط می دانم کمیته ی پی گیری که در صدد ریشه یابی قتل های اخیر است، پرونده ی قتل های مشابه سال گذشته را هم به جریان انداخته و در مورد میرمحمد به من و چند نفر دیگر سوء ظن برده و یا احتمال داده است که من اطلاعاتی از ماجرای ربودن او و سر به نیست کردن او دارم که به درد می خورد.»
۱۹- مقالات مولانا
این کتاب در واقع اثر مشهور مولانا «فیهمافیه» است. مولانا را میتوان در این اثر بدون حجاب دید. مولانا شاعری ضد شعر است که این را بارها در غزلیات و مثنوی گفته و از تنگنای وزن به فریاد آمده است. او در مجالس «فیهمافیه»، با خیال راحت، در میان دوستان و مریدان نشسته و سخن میگوید: گفتاری ساده و بیتکلف که از دل برآمده. اهمیت «فیهمافیه» فقط این نیست که از طریق آن میتوان به جهان پهناور و پر رمز و راز مولانا وارد شد، این کتاب با اینکه باقی مانده از دورانی است که نگاشتن گرفتار انشانویسی و لفاظی بود و رو به انحطاط میرفت، یکی از نمونههای سادهنویسی است که مخاطب را با برخی از جدیترین تأملات معرفتشناختی و بعضی از زیباترین اندیشههای عرفانی مولوی آشنا میکند. کتاب «مقالات مولانا» که یکی از آثار مجموعهی «بازخوانی متون» نشر مرکز است بدون هیچ دخل و تصرفی در سبک نوشتار و اعمال سیلقه ای در جهت ساده کردن متن برای مخاطب فصلبندی، پاراگرافبندی، نقطهگذاری، فاصلهگذاری و یکدست کردن رسم الخط صورت گرفته است.
در بخشی از کتاب «مقالات مولانا» که توسط نشر مرکز منتشر شده، میخوانیم:
«بعضی از بندگان هستند که از «قرآن» به حق می روند و بعضی هستند خاصتر که از حق می آیند، «قرآن» را اینجا می یابند، می دانند که آن را حق فرستاده است.
تو یک بار بگو «خدا» و آنگاه، پای دار! که جمله ی بلاها بر تو ببارد.
یکی آمد، به مصطفا گفت «انی احبک»
گفت «هش دار که چه می گویی!»
باز، مکرر کرد که «إنی احبک.»
گفت «هشدار که چه میگویی!»
گفت «إنی أجک.»
گفت «اکنون، پای دار که به دست خودت خواهم کشتن! وای بر تو!»
۲۰- سیاستنامه
کتاب «سیاستنامه» یکی از مهمترین کتابهای نثر فارسی است که ساده و بیتکلف و با استفاده از جملات کوتاه و خوشآهنگ نوشته شده است. این اثر به فرمان ملکشاه سلجوقی نوشته شده و شامل اندرزهای نویسنده، گفتههای مشاهیر، منقولات از قرآن و احادیث و حکایتهایی در مورد شاهان و وزیران است.
نظامالملک تجربههای خود در موضوع کشورداری را با قلمی زیبا در این کتاب مکتوب کرده و این تجارب بعدها توسط بسیاری از نویسندگان و مورخان مورد استفاده قرار گرفته است. خواجه نظامالملک نه تاریخنویس است و نه حکایتنویس، اما در وجودش قصهگویی پرشور هست که در هر فرصتی ظاهر میشود.
او در این کتاب در چارچوب فصلبندی مشخص پیش میرود. هر فصل را با گفتاری پیرامون همان موضوع که معین شده شروع میکند، اما در ادامه با نقل حکایات و آوردن عباراتی تلاش میکند تا بحثی را که مطرح کرده روشنتر بیان کند. او از آیات، روایات، احادیث، حکایات بلند و کوتاه و سخنانی از گذشتگان در تأیید سخناش استفاده می کند.
نظامالملک «سیاستنامه» را برای راهنمایی پادشاه نوشته و سعی کرده هیچ نکتهای را جا نیندازد و مسائل را با دید باز و مطابق زمانهی خود بیاورد و نتیجهگیری کند.
در بخشی از کتاب «سیاستنامه» که توسط نشر مرکز منتشر شده، میخوانیم:
«واجب است پادشاه را از احوال رعیت و لشکر و دور و نزدیک خویش پرسیدن و اندک و بسیار آن چه رود دانستن و اگر نه چنین کند، عیب باشد و بر غفلت و خوارکاری و ستمکاری حمل نهند و گویند فسادی و دست درازی ای که در مملکت می رود یا پادشاه میداند یا نمی داند: اگر می داند و آن را تدارک و منع نمیکند، آن است که همچو ایشان ظالم است و به ظلم رضا داده است و اگر نمی داند، پس غافل است و کمدان. و این هر دو معنی نه نیک است. لابد به صاحب برید حاجت آید. و همه ی پادشاهان، در جاهلیت و اسلام، به صاحب برید خبر تازه داشته اند، تا آنچه می رفت، از خیر و شر، از آن باخبر بودند.»
۲۱- سرگذشت حاجی بابای اصفهانی
این اثر داستانـی دربارهی اوضاع اجتماعی ایران در دورهی فتحعلیشاه قاجار است که توسط جیمز جاستینین موریه نوشته شده است.
این کتاب که در زبان فارسی با عنوان حاجیبابا شناخته میشود و مترجم آن میرزا حبیب اصفهانی است احتمالا معروفترین کتابی است که نویسندهای فرنگی دربارهی ایران نوشته است. برخی بر این عقیدهاند که شاید بعد از ترجمهی رباعیات خیام به دست فیتزجرالد هیچ کتابی به زبان انگلیسی به اندازهی «سرگذشت حاجیبابای اصفهانی» ایران و مردم آن را بر سر زبان اروپاییان نینداخته باشد.
نویسنده در این کتاب، تصویری از نمونههای بارز گروههای مختلف جامعهی ایران و آدابورسوم آنها در عهد فتحعلیشاه قاجار ارائه داده و در ارائهی این تصویر، زبانی هجوآمیز و آمیخته به طعن و ریشخند به کار برده است. شاید آنچه باعث برانگیختهشدن مخاطبان، بهویژه خوانندگان ایرانی شده، همین زبان صریح و بیملاحظهی نویسنده باشد.
هشت سال بعد از خروج موریه از ایران یعنی در سال ۱۸۲۴ «سرگذشت حاجیبابای اصفهانی»، بدون نام مؤلف، در لندن منتشر شد. موریه در پیشگفتار آن، در روایتی داستانمانند، شرح داده است که این اثر ترجمهی انگلیسی از کتابی است که دوستـی ایرانـی – کـه در شرف مـرگ بـوده – در شهر توقـات از بـلاد ارمنستان عثمانی به او داده است. آن دوست حاجیبابا نام داشت که با سمت منشیگری نخستین وزیرمختار ایران در انگلستان زندگی میکرده است. حاجیبابا محبت و لطف موریه را که با حضور بر بالینش و دادن دارویی معجزهآسا او را معالجه کرده بود، با اعطای هدیهای پاسخ داد و این هدیه تحریر سرگذشت خود حاجیبابا بوده است.
در بخشی از کتاب «سرگذشت حاجیبابای اصفهانی» که توسط نشر مرکز منتشر شده، میخوانیم:
«میرزا حکیم گفت رفتار فرنگی ها با رفتار ما ضد و نقیض است. بجای اینکه موی سر را بتراشند و ریش را ول کنند، ریش را می تراشند و موی سر را ول می کنند. روی چوب و تخته می نشینند ولی ما روی زمین می نشینیم، با کارد چنگال غذا می خورند ولی ما با دست می خوریم، آن ها همیشه متحرکند ولی ما همیشه ساکنیم، لباس تنگ می پوشند ما لباس گشاد، نماز نمی کنند ولی ما روزی ۵ وقت نماز می کنیم، در نزد آنها اختیار با زن است در نزد ما اختیار با مرد است، زنهایشان یک وری روی اسب می نشینند ولی زنان ما راست سوار می شوند، ایستاده قضای حاجت می کنند ما نشسته، شراب را حلال می دانند و کم می خورند ولی ما حرام می دانیم و زیاد می خوریم؛ ولی آنچه مسلم است این است که فرنگی ها نجس ترین و کثیف ترین مخلوق روی زمین هستند چرا که همه چیز را حلال می دانند و همه جور حیوانی می خورند حتی خوک، سنگ پشت و قورباغه.»
۲۲- آب و خاک
رمان روایت زندگی بهمن اسفندیار است. او که از سران ارتش شاهنشاهی بوده در جریان انقلاب دستگیر میشود اما به کمک شخصی که سربازش بوده نجات پیدا میکند ولی جهانبخش دوست و همکار قدیمیاش اعدام میشود. بهمن اسفندیار به آمریکا میرود و بعد از مدتی خانوادهاش هم به آنجا میروند. بعد از گذشت سالها و ظهور جریان اصلاحات در ایران هوای وطن به سرش میافتد و برمیگردد. به سراغ همسر و دو دختر جهانبخش میرود. خانوادهی جهانبخش برای زنده نگه داشتن یاد او بنیاد خیریهای تأسیس کردهاند که به کمک اسماعیل رشد میکند. بهمن که از اول عاشق مینو همسر جهانبخش بوده، بعد از بازگشت به ایران عشقش را به مینو میگوید. بهمن تصمیم میگیرد در ایران بماند و با مینو ازدواج کند. در این بین آنها به مهمانی یکی از وابستگان فرهنگی خارجی دعوت میشوند اما بعد از مهمانی دستگیر میشوند. پلیس دستگیر شدگان به جز چند نفر – از جمله بهمن – را آزاد میکند. بهمن به کمک اسماعیل از بند رها شده و گذرنامهاش را میگیرد. اسماعیل به بهمن پیشنهاد میکند سریع از ایران برود چون میداند بهمن جاسوس است. بهمن که در اثر نوشیدن الکل تعادلاش را از دست داده ضربهای به سر اسماعیل میزند که او را میکشد.
در بخشی از رمان «آب و خاک» که توسط نشر مرکز منتشر شده، میخوانیم:
«مرد دوربین به دست از او خواهش کرد که بیاید روی ایوان تا چند تا عکس هم روی ایوان بگیرند، و بعد خواهش کرد بروند توی ساختمان… یک سالن خیلی بزرگ با سقف خیلی بلند… نیمی از سالن به این بزرگی صحنه ی نمایش بود و نیمه ی دیگر جای تماشاچی ها. صحنه نمایش را برای نمایشی که قرار بود به زودی اجرا شود آماده می کردند و…»
۲۳- لاتاری، چخوف و داستانهای دیگر
هر کدام از داستانهای کتاب «لاتاری، چخوف و داستانهای دیگر» اگر بهترین داستان نویسندهاش نباشد، مسلما یکی از بهترین داستانهای او است. قصد این کتاب معرفی یک جریان یا سبک و شیوهی خاص نیست. ملاک انتخاب خود داستانها بودهاند و پیوند عمیقی که بین خود داستان ها وجود دارد کنار هم نشستن آن ها را توجیه میکند. شش مقالهی بخش «پیوست» از ناتالیا گینزبورگ، کاترین آن پورتر، جودی اوپنهایمر، نورا افرون، شروود آندرسن و جی مک اینرنی هم مکمل این مجموعه است.
در بخشی از کتاب «لاتاری، چخوف و داستانهای دیگر» که توسط نشر مرکز منتشر شده میخوانیم:
«صبح روز بیست و هفتم ژوئن، روشن و آفتابی بود و گرنای تر و تازه ی یک روز ناف تابستان را داشت. گل ها دسته دسته شکفته بودند و چمن سرسبز بود. اهالی دهکده از حدود ساعت ده در میدان بین پست خانه و بانک جمع شدند. بعضی از شهرک ها جمعیت شان آن قدر زیاد بود که لاتاری را دو روز طول می دادند و باید از بیست و ششم ژوئن شروع می شد، اما در این دهکده که فقط حدود سیصد نفر جمعیت داشت، تمام مراسم دو ساعت هم طول نمی کشید و می شد از ساعت ده صبح شروع کرد و سر و ته قضیه را طوری هم اورد که اهالی برای ناهار به خانه هاشان برگردند. بچه ها پیش از همه جمع شدند، تعطیلات مدرسه تازه شروع شده بود و حس آزادی هنوز برای خیلی از آن ها تازگی داشت. قبل از این که بازی های پر سر و صداشان را شروع کنند، دور هم جمع شدند و صحبت ها هنوز از کلاس درس بود و از معلم و مشق بود وتنبیه. بابی مارتین از همین حالا جیب هاش را پر از قلوه و سنگ کرده بود.»