ژوزه ساراماگو نویسنده و روشنفکر پرتغالی، نویسندهای پرکار بود و به عنوان روزنامهنگار، نمایشنامهنویس، رماننویس، شاعر و مورخ فعالیت میکرد. ساراماگو در سال ۱۹۹۸ در سن ۷۶ سالگی پس از دریافت جایزهی نوبل به شهرت جهانی رسید. هررا آرسیننیگا راجع به او مینویسد: «قبل از بردن جایزهی نوبل، موقعیت ساراماگو به عنوان نویسنده، فراتر از قلمروی ادبیات بود و در جایگاه شاهد و مفسر رویدادهای سیاسی قرار داشت.». در سال ۲۰۰۳ هارولد بلوم ساراماگو را «بااستعداترین رماننویس زندهی جهان» نامید.
زندگینامهی ژوزه ساراماگو
ژوزه ساراماگو در ۱۶ نوامبر ۱۹۲۲ در آزینهاگا، روستایی کوچک واقع در شمال شرقی پرتغال به دنیا آمد. والدین او، ژوزه دو سوزا و ماریا دا پیده، کاملاً فقیر بودند. در نتیجه، تصمیم گرفتند در پایان سال ۱۹۲۵ به لیسبون مهاجرت کنند، جایی که پدرش در نیروی پلیس ثبت نام کرد. اندکی پس از ورود به پایتخت، پسر بزرگ خانواده، فرانسیسکو، درگذشت.
ژوزهی جوان به دلیل نمرات خوب خود در یک مدرسهی فنی صنعتی از سایرین متمایز بود (اگرچه آموزش او شامل موضوعات انسانی بود). اما به دلیل مشکلات مالی در خانواده، مجبور شد برای کمک به امور مالی خانه ترک تحصیل کند. او به مدت دو سال، به شغل مکانیکی مشغول بود.
از دههی۱۹۴۰، ساراماگو مشاغل مختلفی داشت: جمعآوری بدهی، مسئول بهداشت عمومی و کمکهای اجتماعی، سردبیر، مترجم، و روزنامه نگار. در سال ۱۹۴۴ ساراماگو با ایلدا ریس ازدواج کرد و شروع کرد به خلق اولین رمانش: «سرزمین گناه» (که در سال ۱۹۴۷، همزمان با تولد اولین فرزندش، ویولانته، منتشر شد). به همین ترتیب، ساراماگو دومین رمان خود، «نور آسمان»، را به پایان رساند (که تا سال ۲۰۱۲ منتشر نشد).
او بعدها بعنوان منتقد ادبی و مفسر فرهنگی در مجلهی Seara nova مشغول به کار شد. آن زمان در ایبریا دورهی سانسور بود. به همین دلیل، کتابها و مقالات او در موارد متعددی محدود یا ممنوع شد. در سال ۱۹۶۶ او به عضویت اولین هیئت مدیرهی انجمن نویسندگان پرتغال درآمد. انجمنی که بعدا، از سال ۱۹۸۵ تا ۱۹۹۴، ریاست آن را هم برعهده گرفت.
ساراماگو علیرغم آزار و اذیت توسط دیکتاتوری سالازار، ایدهها و عقاید چپگرایانهی خود را در مقالات سیاسی صراحتا ابراز میکرد. او دوازده سال در یک مؤسسهی انتشاراتی فعالیت و به موازات آن، آثار نویسندگانی چون بودلر، کولت، موپاسان و تولستوی را هم ترجمه کرد. ساراماگو در سال ۱۹۶۹ به حزب کمونیست پرتغال (که در آن زمان غیرقانونی بود) پیوست و از ایلدا طلاق گرفت.
او بین سالهای ۱۹۷۲ و ۱۹۷۳ سمتهای سردبیر، مفسر سیاسی و برای چند ماه سمتی هماهنگکنندهی بولتن فرهنگی روزنامه لیسبون را بر عهده داشت. یک سال بعد او به انقلاب میخک پیوست. انقلابی دموکراتیک که به دیکتاتوری سالازار پایان داد. در سال ۱۹۷۵ او معاون مدیر Diario de noticias شد و از سال ۱۹۷۶ ساراماگو تنها از طریق نویسندگی روزگار میگذراند.
ژوزه ساراماگو تا آخرین روزهای زندگی به نوشتن ادامه داد و سرانجام در ۱۸ ژوئن ۲۰۱۰ در سن ۸۷ سالگی به علیت سرطان خون در محل سکونت خود واقع در تیاس (لانزاروته) اسپانیا درگذشت. میراثی که از او به جا مانده شامل بیش از دوجین کتاب منتشر شده در ژانرهای رمان، روزنامه، وقایعنگاری، داستان کوتاه، تئاتر و شعر است.
سال مرگ ریکاردو ریش
«سال مرگ ریکاردو ریش» رمانی است که داستانش در دههی ۱۹۳۰ پرتغال می گذرد؛ با به قدرت رسیدن دیکتاتور آنتونیو دو اولیویرا سالازار، یک جنگ داخلی با ریشههای فاشیستی در حال شکلگیری است. در همین حال، دکتر ریکاردو ریش پس از خبر درگذشت شاعر محبوب فرناندو پسوا، از سفر برزیل بازمیگردد. ریش در طول داستان با دو زن درگیر رابطه میشود و دنیایی از سیاستهای جدید و خطرناک را پشت سر میگذارد درحالیکه روح پسوآ هم به دنبال اوست. این رمان در دست نویسندهای معمولی، تبدیل به یکی از آن رمانهای بسیار خستهکننده میشد، اما ساراماگو، آن را جذاب و خواندنی از کار درآورده. ریش هویت و اعمال مستقل خودش را دارد. او برای آینده برنامهریزی میکند و در مسائل مختلف با پسوا اختلاف نظر دارد. این رمان خواندنی بیش از هر چیز ادای احترامی است از سوی ساراماگو به نویسندهی بزرگ هموطنش فرناندو پسوآ.
در بخشی از رمان «سال مرگ ریکاردو ریش» که با ترجمهی عباس پژمان توسط انتشارات هاشمی منتشر شده میخوانیم:
تراموا آمده است و دوباره راه افتاده است، ریکاردو ریش تنها روی یک نیمکت نشسته است، بلیت هفتادوپنج سنتاوی خود را پرداخت کرده است، بعدا یاد خواهد گرفت که بگوید یک بلیت هفت و نیمی، و مطالعه خطابهی تدفین را از سر میگیرد. نمیتواند خودش را متقاعد کند که این خطابهی تدفین برای فرناندو پسوآ است و بر طبق تمام خبرها او مرده است، او از این قبیل مغلقگوییها متنفر بود، آنها که اینطور با او حرف میزنند بایستی او را نشناخته باشند. اکنون که دست او از دنیا کوتاه شده است، اینها از او سوءاستفاده میکنند. او را گل سوسن خطاب میکنند، گلی که مثل یک دختر از تب حصبه مرده است، و آن صفت احمقانه مجلل برای مرگ، وای خدای من، چه ابتذالی، وقتی کلمهی مرگ در زیر نگاه خطابهخوان بوده استدیگر چه نیازی به صفت است* یا اصلا چه نیازی به بقیهی چیزهای دیگر است. و چون مجلل یعنی والا، باحشمت، باشکوه، باظرافت، دلکش، باید پرسید مرگ بالاخره کدام یک از اینهاست، والاست، باحشمت است، با شکوه است، با ظرافت است، دلکش است. اگر در بسترش در بیمارستان سائولوییش به او حق انتخاب داده میشد کدام یک از این مرگها را انتخاب میکرد، خدا کند که مرگش دلکش بوده باشد، چون مرگ چیزی نیست جز اینکه آدم زندگی را از دست میدهد.
بالتازار و بلموندا
در سال ۱۷۱۱ در پرتغال، در شرایط هرج و مرج خطوط داستانی متعددی به هم میپیوندند؛ پادشاه قول میدهد که صومعهای جدید بسازد به شرطی که کلیسا خدا را متقاعد کند تا به او برای تاج و تختش وارثی بدهد. از طرف دیگر یک کشیش تنها را داریم که به طور خستگی ناپذیری روی یک ماشین پرندهی نوآورانه کار میکند. همینطورعاشقانهای درخشان و در عین حال غمانگیز بین یک زوج جوان و نمایش وحشتهای تفتیش عقاید در اطراف مردم پرتغال.
عنوان انگلیسی تحسینشدهترین رمان ژوزه ساراماگو، «بالتازار و بلموندا»، این تصور را به وجود میآورد که این رمان یک داستان عاشقانه است؛ عشق بین سربازی که دستش را در نبرد از دست داده و دختری که به خاطر تفتیش عقاید زندگیاش تحتالشعاع قرار گرفته. رمان ممکن است برخی از خوانندگان را به محض ورود به دنیای هیاهوی رهبران سیاسی و مذهبی و رنجی که مردم تجربه میکنند، گیج کند.
اسم کتاب در زبان مادری نویسنده به معنای واقعی کلمه به «یادبود صومعه» ترجمه میشود که موضوعی کمتر عاشقانه را نوید میدهد اما ممکن است دیگرانی که ساراماگو را نمیشناسند گمراه کند و گمان کنند این رمانی مذهبی است. صومعهی مافرا که یک مکان واقعی است که هنوز هم در پرتغال وجود دارد، در رمان کارکردی شبیه به مک گافین دارد. بخش اعظم رمان حول تدارکات ساخت صومعه میگذرد اما خود صومعه برای نویسنده اهمیت کمی دارد یا اصلاً اهمیت ندارد.
بطور کلی «بالتازار و بلموندا» یک داستان سیاسی است. ساراماگو در این رمان به شکاف گسترده بین سبک زندگی حاکمان و مردم اشاره میکند و اینکه چگونه آنها مردم را در ظلم و ستم خود شریک میکنند. او این کار را از طریق اظهارات غافلگیرکنندهی راوی و با ظرافتی هوشمندانه انجام میدهد نه با به صورت موعظههای خستهکننده.
در بخشی از رمان «بالتازار و بلموندا» با ترجمهی مصطفی اسلامیه که توسط نشر ناهید منتشر شده، میخوانیم:
راستش را بخواهید اینجا سرزمین دزدان است، هر چه را چشم ببیند دست کش میرود، و از آنجا که مقدار قابل ملاحظهای از ایمان بیپاداش مانده است، کلیساها با گستاخی و بیحرمتی غارت میشوند، چنانکه سال پیش در گیمارش پیش آمد، همچنین در کلیسای سن فرانسیس که پس از پرهیز از همهی متعلقات در طول زندگی خود، اجازه میدهد تا خودش در آخرت از هر لحاظ غارت شود، اما بعد همین فرقه در حمایت حضور فعال سن آنتونی است، که وارد کردن هرگونه ضایعه بر محرابها و نمازخانههایش را، چنان که در گیمارش و متعاقب آن در لیسبون رخ داد، خطا میداند.
در آن شهر دزدانی که قصد چپاول داشتند به بالای پنجرهای میروند و در آنجا قدیس را در انتظار خوشآمدگویی به خود میبینند، او چنان موجب وحشت میشود که دزد فلکزده بالای نردبان به زمین میافتد و گرچه هیچ استخوانی از او شکسته نمیشود، اما چنان چهارچنگولی باقی میماند که نمیتواند حرکت کند، و همدستانش به زحمت میکوشند تا او را از صحنهی جنایت دور کنند، چون حتی در میان دزدها هم اغلب روح بزرگ و جوانمرد پیدا میشود، اما بیفایده، اتفاقی بدون سابقه، چون عین همین در مورد آگنس، خواهر سن کلر اتفاق افتاد…
دخمه
در دهکدهای کوچک در حومهی مرکز یک کوزهگر قدیمی، سیپریانو الگور، با دختر و دامادش زندگی میکند. داخل مرکز شبکهای از مغازهها، آپارتمانها و دفاتر قرار دارند که توسط نیروهای امنیتی محافظت میشوند. هنگامی که تجارت فروتنانه سیپریانو با گلدانها و کوزهها با افزایش کالاهای پلاستیکی نابود میشود، خانواده مجبور میشوند وسایل خود را جمع کنند و به مرکز نقل مکان کنند. آنجا در زیر خانه جدیدشان صداهای عجیب حفاری را میشنوند و جستوجوی پاسخ زندگی این خانواده را برای همیشه تغییر میدهد.
سیپریانو در مرکز با پرسه زدن در اطراف و کشف جاذبهها، خود را سرگرم میکند. ظاهراً حفاری در زیر زمین برای ساخت واحدهای سردخانهی جدید در حال انجام است. زمانی که یک دخمه پیدا میشود و سیپریانو تصمیم میگیرد در مورد آن تحقیق کند، زندگی آنها دوباره دستخوش تغییر میشود. علیرغم پیام ضد فناوری و ضد دولتی که ساراماگو به ما میدهد، این رمان نوعی ناامیدی است. بله، این رمان کمی شوم است. اما مطمئناً نه به اندازهی چیزهایی که در سالهای گذشته در کتابهای کافکا، اورول و بسیاری دیگر خواندهایم.
در بخشی از رمان «دخمه» که با ترجمهی کیومرث پارسای توسط نشر روزگار منتشر شده، میخوانیم:
همانطور که انتظار میرفت، خیابانی که با آن ساختمان زاویهی قائم میساخت، بسته بود. کوزهگر مجبور بود برای تحویل بار خود، از پشت ساختمان در حال تخریب عبور کند، آن را دور بزند و سپس به جلو برود.دری که قرار بود باز شود، دقیقا نسبت به نقطهای که در آن قرار داشت، در زاویهی مخالف بود. یعنی در انتهای یک خط مستقیم خیالی که بطور مورب ساختمانی را که مارسیال گاچو در آن وارد شده بود، قطع میکرد. اندیشید تا ده روز دیگر که قرار است بازگردد و خاک ناشی از تخریب خانهها فرونشسته و حتی امکان دارد بنیان ستونهای مربوط به ساختمانهای جدید حفر شده باشد. قرار بود آنجا سه دیوار ساخته شود، یکیشان مماس با همان خیابانی باشد که سیپریانو الگور آن را دور زد، دوتای دیگر کاملا نمای ساختمانی را که در آن لحظه دیده میشد، بپوشاند و در ورودی کارکنان نگهبانی نیز تغییر یابد.
کوزهگر به ساعتش نگریست، هنوز وقت باقی بود. روزهایی که دامادش را همراه میآورد، غالبا حدود دو ساعت زود میرسید. اندیشید: «درعوض میتوانم جای خوبی را در صف به خود اختصاص بدهم، حتی میتوانم نفر اول باشم»
او هرگز نفر اول نمیشد. همیشه یک نفر سحر خیزتر از او وجود داشت. بعضی از رانندگان شبها در اتوموبیل خود میخوابیدند و با روشن شدن هوا، به خیابان میآمدند…
تاریخ محاصرهی لیسبون
آیا گذشته واقعیتی عینی است که همیشه ثابت میماند؟ یا دیدگاهی ذهنی، لحظهای و در عین حال پذیرفتهشدهی عمومی است از آنچه زمانی بوده؟ چه میشود اگر ما کارهای غیرقابل تصوری را انجام میدادیم و با یک ضربهی ساده مسیر تاریخ را تغییر میدادیم؟ قهرمان داستان «تاریخ محاصرهی لیسبون» نوشتهی ژوزه ساراماگو دقیقاً این کار را انجام میدهد. او رویدادهایی را که هشت قرن قبل از خودش اتفاق افتاده تغییر میدهد.
در واقع، «تاریخ محاصرهی لیسبون» نمونهی جالبی از خلق یک رمان تاریخی در گذشتهای جایگزین ارائه میدهد. از سوی دیگر رمان، دو عاشق معاصر را همراه با امیدها و ترسها، تردیدها و اعتقاداتشان نشان میدهد که مجذوب یکدیگر شدهاند و در عین حال میترسند (دوباره) صدمه ببینند و بنابراین نسبت به هم محتاطانه برخورد میکنند.
در بخشی از رمان «تاریخ محاصرهی لیسبون» که با ترجمهی عباس پژمان توسط نشر مرکز منتشر شده، میخوانیم:
چهار بار به ناشر سر زد و بدون هیچ دلیل خاصی این کار را کرد، زیرا هم چنان که می دانیم او آزاد کار می کند و کارش را می تواند در خانه انجام دهد و معاف از تکالیف یک نواختی است که بر دوش کارمندان عادی است که مجبورند در دنیایی که تحت نظارت دقیق است کارهای اداری را انجام دهند، ویراستاری کنند، کارهای مربوط به تولید و توزیع و انبار را انجام دهند، در مقایسه با این دنیا رایموندو سیلوا کارش را در قلمروی آزادی انجام میدهد. آنها ازش میپرسند که چه میخواهد و او جواب می داد هیچ، از این نزدیکیها رد میشدم، گفتم سری هم به این جا بزنم آن وقت چند دقیقهای میماند و ضمن این که به صحبتها گوش میداد، در چهرهها هم دقیق میشد، و سعی میکرد ببیند که آیا هیچ اثری از سوءظن در چهرهشان ظاهر میشود، لبخند معنیداری بر لب میآورند یا حرفی میزنند که معنی پنهانی در آن باشد.
بلم سنگی
در این رمان تمثیلی، شبه جزیرهی ایبری بدون هیچ دلیل یا هشداری قابل توضیح از اروپا جدا میشود. با عبور از دریا، ساکنان آن وحشت میکنند. با این حال پنج نفر در این جزیره عجیب وغریب جدید از طریق سلسله اتفاقات، دست و پا زدنهای سیاسی، ارتباطات معنوی و اکتشافات جنسی به یکدیگر جذب میشوند.
در «بلم سنگی» یک دیالکتیک ثابت بین واقعیتی فیزیکی که در نقشه و کتابهای تاریخ وجود دارد و چیزی که متعلق به دنیای افسانهای است مشاهده میشود. دیالکتیکی که میتوان آن را «تغییر شکل واقعی» نامید. این دیالکتیک از طریق بازیهای زبانی امکانپذیراست چون در نهایت، زبان است که میانجی همهی روابط است. بنابراین، واژهها مصالح ساختمانی واقعیتی هستند که ما آن را میشناسیم، بنابراین، تنها زبان میتواند آن واقعیت کذایی را دگرگون کند، یعنی جدایی شبه جزیرهی ایبری از بقیهی اروپا تنها از طریق زبان میتواند رخ دهد. متوجه میشویم که هر چیزی که در دسترس عدسیهای تلسکوپی ما است، هر آنچه که بشر تا به امروز نامگذاری و طبقهبندی کرده، میتواند با باز شدن شکافی تغییر کند. براندازی قوانین منطق و فیزیک، ساختارشکنی و گسترش مرزهای یک دنیای خیالی از طریق یک متن، کاراکترهای خاص و رویدادهای غیرعادی لازم دارد. و اگر تخیل ساراماگو نبود، شبه جزیرهی ایبری هرگز از اروپا جدا نمیشد و به سمت یک امکان جدید، جایی که اسطوره و خیال هنوز در آن وجود دارند، نمیرفت. اینها جنبههایی هستند که ثابت میکنند «بلم سنگی» نه یک رمان تاریخی است و نه صرفاً یک کتاب داستانی؛ بلکه یک افسانه است. قطعاً این دعوتی است برای بال و پر دادن به افسانههایی که گوشه ی ذهنمان جا خوش کردهاند. بر این اساس که اگر «محدودیت زبان به معنای محدودیتهای دنیا است»، پس میشود با اضافه کردن امکانات جدید به زبان، امکانات تازهای به جهان ببخشیم.
در بخشی از کتاب «بلم سنگی» با ترجمهی مهدی غبرائی که توسط انتشارات هاشمی منتشر شده، میخوانیم:
پدرو اورسه برای آنکه رنج سفر را کمتر کند با آب و تاب ماجرایی را که به سرش آمده بود شرح داد. دانشمندان حتی او را در حضور مقامات برجسته به دستگاه زلزلهنگار بسته بودند. کاری مایوسانه اما مفید چون در این صورت مطمئن شدند که درست میگوید، عقربه صفحه بیدرنگ زمینلرزه را ثبت کرد. وقتی او یعنی خوکچهی هندی را از دستگاه جدا کردند، خط لرزهنگار بار دیگر صاف شد. شهردار غرناطه که شاهد قضیه بود گفت، وصفناپذیر وصف شده، اما یکی از متخصصان حرفش را تصحیح کرد، وصفناپذیر کمی دیگر باید منتظر باشد. این بیان دقیق علمی نبود، اما همه منظورش را دریافتند و موافقت کردند. سپس پدرو اورسه را به خانه فرستادند و دستور دادند که با کسی از نیروهای فوق حسی خو حرف نزند، این توضیح با تصمیم جراحهای دامپزشک فرانسوی دربارهی ناپدیدشدن اسرارآمیز تارهای صوتی سگهای سربر چندان فرقی نداشت.
سرانجام دوشوو جهت جنوب را در پیش گرفت. اتومبی حالا در جادهای هموار راه میرود. ظاهرا اینجا خبری از کمبود سوخت و گازوئیل و بنزین نیست. اما اتومیبی ناچار میشود کم کم از سرعتش بکاهد. جلوتر خط بیانتهای وسایل نقلیه حلزونوار پیش میرود. اتومبیلهای دیگر، کامیونها و اتوبوسهایی که بار میبرند. موتورسیکلتها، دوچرخهها. موتورهای گازی و موتورهای چرخ کوتاه، ارابههایی که اسب انها را میکشد…
همزاد
ترتولیانو ماکسیمو آفونسو به پیشنهاد همکارانش یک فیلم خاص اجاره میکند تا خود را شر از افسردگی پس از طلاق، نجات دهد. او پس از تماشای فیلم، تحت تأثیر قرار نمیگیرد. اما وقتی در نیمههای شب نگاهی به پخش مجدد فیلم میاندازد، مردی را روی پرده میبیند که تصویری از خودش است. با این تفاوت که از خودش جوانتر، سالمتر، توپرتر و سبیلوتر است. او با وجود تردیدهایی که دارد به دنبال این همزاد مرموز در دنیای واقعی میرود. همزاد قهرمان اصلی، صدای خاص خود را دارد که در روایت به عنوان شخصیتی جداگانه از قهرمان اصلی ظاهر میشود و با او صحبت میکند و به او در انجام حرکات بعدی کمک میکند.
در بخشی از کتاب «همزاد» که با ترجمهی مهرداد وثوقی توسط انتشارات مروارید منتشر شده، میخوانیم:
ترتولیانا ماکسیمو آفونسو نگاهی به اطرافش انداخت، در آن جا همان دو دیوار استوار و صامت بودند، همان که قفسههای مملو از کتاب را نگه داشته بودند، با قابهایی از کتیبه که تا الان اشارهای به آن ها نشده بود، اما به هر حال آنها هم آن جا بودند، و در آنجا، در آنجا، در آنجا، میزش بود و ماشین تحریر، صندلی و میز قهوهخوری در وسط اتاق همراه با مجسمهای کوچک که دقیقا در مرکز هندسیاش قرار گرفته بود، و کاناپهی دونفره و دستگاه تلویزیون.
ترتولیانو ماکسیمو آفونسو با ترس و لرز زیر لب با خود گفت، پس این بود؛ و بعد، درست وقتی آخرین کلمه از دهانش بیرون جست، حس وجود بیگانه مانند حباب صابون ترکید و بیصدا محو شد. بله، همان بود، دستگاه تلویزیون، ویدئو، فیلم کمدی «مسابقه برای سرعت است»، تصویری از لایههای زیرین ذهن که اکنون پس از بلند کردن ترتولیانا ماکسیمو آفونسو از بستر، سر جایش بازگشته بود. نمیتوانست تصورش را به کار بیندازد که بفهمد چه بوده، اما مطمئن بود همین که دوباره ببیند بیدرنگ یادش میآید.
همهی نامها
شخصیت اصلی رمان، سنهورژوزه، یک کارمند جز در مرکز ثبت احوال است. بالاتر از او کارمندان ارشد، بالاتر ازآنها منشیان ارشد، بالاتر از آنها معاونان و بالاتر از معاونان، سردفتر قدرتمند قرار دارد. هر سطح از مدیریت باید کارمندان خود را بی سر و صدا و کارآمد نگه دارد و در نتیجه هیچ مشکلی برای سطوح بالاتر مدیریت ایجاد نکند. اگر تا به حال در یک تجارت یا ادارهی دولتی کار کردهاید، همه چیز را در مورد فرآیند تصمیمگیری بوروکراتیک اینجا میدانید.
در سامانهی بایگانی ثبت مرکزی سوابق مربوط به مردگان از پروندههای مربوط به زندهها جدا نگهداری میشود. این بدان معناست که وقتی فردی در بخش سوابق زندهها میمیرد، یک کارمند باید سوابق او را از بخش زندهها بازیابی کند و آن را به آرشیو گستردهی مردگان ببرد. با این همه رفت و آمد بین مردگان و زندگان، به راحتی میتوانید رد پای احتمالات تمثیلی که در این داستان میتواند به وجود بیاید را ببینید. احتمالات تمثیلی که ساراماگو از آنها به بهترین شکل ممکن استفاده میکند. «همهی نامها» عمیق است همانطور که همهی آثار ساراماگو عمیق هستند.
سنهور ژوزه در محل کارش مجذوب جستجوی زنی ناشناس میشود. جستجویی که او از روی سرگرمی آن آغاز میکند، به زودی به یک وسواس ناامیدانه تبدیل میشود که در زندگی کاریاش ختلال ایجاد میکند.
در بخشی از کتاب «همهی نامها» که با ترجمهی رضا فاطمی توسط نشر بهسخن منشر شده میخوانیم:
این خانه محل اقامت آقای ژوزه است. البته عمدی دز کار نبود که خانهی ژوزه را نگه دارند؛ بلکه مسئله فقط این بود که این خانه در گوشهای، خارج از مسیر طرح شهرسازی قرار گرفته بود. درواقع این کار نه به دلیل تشویق آقای ژوزه بود و نه به دلیل تنبیه او؛ زیرا آقای ژوزه مستخق هیچکدام از این دو نبود؛ بلکه فقط به او اجازه داده شد تا به زندگیاش در این خانه ادامه دهد.. در هر صورت، برای آنکه نشان بدهند زمانه عوض شده و دیگر کسی دارای امتیاز ویژهای نیست، به آقای ژوزه دستور دادند تا دری را که به سالن بایگانی باز میشد، قفل کند و هرگز از آنجا رفت و آمد نکند، به همین دلیل، همیشه، حتی روزهایی که شدیدترین طوفانها شهر را در مینوردید، آقای ژوزه هم باید مانند دیگران از در اصلی ساختمان وارد اداره شود. البته این را هم باید گفت که پیروی از اصل برابری افراد با ذات آقای ژوزه همخوانی داشت؛ اما در مورد خود او، گاهی رعایت این اصل به ضررش تمام میشد…
توقف در مرگ
در اولین روز سال جدید، حتی یک نفر هم در سراسر جهان نمیمیرد و بشر بیخبر از همه جا جاودانگی را جشن میگیرد. به زودی مشخص میشود در حالی که جهانیان به زندگی ابدی دست یافتهاند اما جای خوشحالی نیست چون بار و فشارهای مراقبت از بیماران دائمی و در حال مرگ بر دوششان باقی مانده.
جاودانگی همچنین ضربهی قدرتمندی هم به اقتصاد وارد میکند و مشاغلی مانند خانههای تدفین و بیمهی عمر را در معرض انقراض قرار میدهد. تا اینکه سرانجام «مرگ» پس از مشاهدهی یک مقاله در روزنامه، نامهای را در پاکتی بنفش برای نخست وزیر میفرستد. او در نامهی خود اطلاع میدهد که قرار است کار خود را در نیمهشب همان روز از سر بگیرد، اما با یک تفاوت جزئی؛ مرگ یک نامهی اخطار یک هفتهای را در پاکتی بنفش برای مردم میفرستد تا بتوانند خداحافظی کنند و به امورشان سر و سامان دهند.
این تغییر پیش آمده، برای برخی از مردم خوشایند است و برای برخی دیگر نه. اما وقتی همه چیز به حالت عادی یا حداقل یک حالت عادی جدید میرسد، داستان شروع به تمرکز بر روی خود «مرگ» میکند…
این کتاب به خوبی نشان میدهد که چرا ساراماگو لیاقت برنده شدن جایزهی نوبل را داشته؛ او میتواند پوچترین توهمات خیالپردازانه را بگیرد و آنها را به یک واقعیت در حال ظهور در سبک واقعی خود تبدیل کند طوری که خوانندگان خیلی زود غیرممکن بودن ایدههایش را به فراموشی میسپارند.
در بخشی از کتاب «توقف در مرگ» که با ترجمهی سیدحبیب گوهری راد که توسط انتشارات جمهوری منتشر شده، میخوانیم:
این نظریهی جدید در میان شهروندان شایع شده بود که تنها با یک عمل ارادی ساده، یعنی برداشتن یک گام به عقب میتوان بر مرگ غلبه کرد و این به آن معنا بود که تا به حال به دیلی ضعف و بیارادگی خود را به مرگ تسلیم کردهاند. گره دیگری هم نتیجه گرفته بودند که از این به بعد، بی آنکه خود را به زخمت بیاندازند، زندگی بکنند و هرگز خود را به مرگ تسلیم نکنند. این جریان میتوانست به جنشی همگانی تبدیل شود، زیرا یادآوری میکرد بزرگترین رویای انسانها، از زمانی که قدرت اندیشه را به زنجیر کشید و از آن بهره گرفت، رویای دستیابی به حیات جاودانه در این کرهی خاکی بوده و هست.
رویارویی این جنبش مردمی با عقاید شهروندان، منجر به بحثهای مختلف تلویزیونی شد و در نهایت، حتی کار به برخوردهای لفظی و فیزیکی کشید… اما خیلی زود چارهای اندیشیدند. آنچه طرفین ماجرا به عنوان تنها راه توافق به آن دست پیدا کردند، انتخاب نمایندهای بود با ویژگیهای شجاعت و بشارتدهندگی که در لحظهی باشکوه مرگ را به مبارزه طلبیده و از پای درآورد. به این ترتیب، بحران حاصل از این مباحث موجب شد دیگر کسی به سرنوشت پدربزرگ که در بستر مرض لاعلاج و دردناکش آرمیده بود، اهمیتی ندهد…
کوری
این کتاب پرفروش بینالمللی در مورد شهری است که مردمش ناگهان به کوری مبتلا میشوند. اولین مبتلایان در بیمارستانی قرنطینه میشوند. در میان آنها دکتری هم به همراه همسر بینایش حضور دارد. همیطور که پیش میرویم شرایط داخل بیمارستان مدام بدترمیشود. بیماری در سراسر جهان نیز گسترش مییابد و در نهایت همسر دکتر گروه کوچکی را به سمت امنیتی (نسبی) هدایت میکند. این رمان با نگاهی شگفتانگیز به بیرحمی نوع بشر، به مثابهی حکایتی است دربارهی بدترین کارهایی که مردم میتوانند در حق یکدیگر انجام دهند. البته ذات زیبای کسانی که به دیگران کمک میکنند را هم به خوبی نشان میدهد.
کوری بدون هیاهو، درد یا هشدار میآید. یک لحظه مردی در ماشینش پشت چراغ راهنمایی منتظر حرکت است و لحظهای دیگر دنیایش سفید شده. در حالی که هیچکس قادر به دیدن نیست، شخصیتهای بینام در کوری به دنیایی فرو میروند که در آن قویها ضعیفها را استثمار میکنند و حتی ابتداییترین آداب و رسوم اجتماعی هم از بین میرود. مبارزه برای زنده ماندن یک کوری ذهنی ثانویه ایجاد میکند که در نتیجهی آن افراد کمی میتوانند آیندهای فراتر از مدیریت نیازهای فوری و فیزیکی خود را تصور کنند.
ما داستان را از چشمان زن میانسالی میبینیم که در کتاب به عنوان «همسر دکتر» شناخته میشود. دلسوزی اوست که داستان را سر پا نگه میدارد و بارقهای امید را به داستانی چنین تاریک و بیرحم، میتاباند. برای کسانی که به داستانهای دیستوپیایی علاقه دارند، «کوری» یکی از خواندنیترین آثار این ژانر است.
بر اساس داستان «کوری» فیلمی به کارگردانی فرناندو مریلس با بازی مارک روفالو و جولیان مور نیز ساخته شده.
در بخشی از کتاب «کوری» با ترجمهی مهدی غبرائی که توسط نشر مرکز منتشر شده، میخوانیم:
تا مطب دکتر ساکت ماندند. زن میکوشید به اتومبیل از دست رفته فکر نکند و با محبت دست شوهرش را میفشرد، و مرد که سر به زیر انداخته بود تا راننده از آینه چشمانش را نبیند، مدام از خود میپرسید چطور ممکن است چنین مصیبتی به سرش آمده باشد، آخر چرا من. هر وقت تاکسی میایستاد، صداهای جوررواجور وسایل نقلیه را میشنید، بارها پیش آمده که هنوز خواب باشیم و صداهای بیرون در پردهی ضمیر ناآگاهمان که مثل یک ملافهی سفید دربرمان گرفته رخنه کند. مثل یک ملافهی سفید.سری جنبانده، آه کشیده، زنش به ملایمت گونهاش را نوازش کرد، منظورش این بود که آرام باش، من کنار توام، و مرد بیاعتنا به حضور راننده یر روی شانهی زنش گذاشت، بچگانه فکر کرد کاش جای من بودی و دیگر نمیتوانستی رانندگی کنی، و بدون توجه به پوچی این فکر توی آن هول و ولا به خودش تبریک گفت که هنوز هم عقلش درست کار میکند. وقتی با کمک احتیاطآمیز زنش از تاکسی پیاده شد آرام به نظر میرسید، اما وارد مطب که شد، جایی که قرار بود از سرنوشتش خبردار شود، با صدای لرزانی در گوش زنش پچپچ کرد، معلوم نیست با چه حال زاری از اینجا بیرون بروم، و طوری سر تکان داد که انگار هیچ امیدی ندارد.
بینایی
«بینایی» در ادامهی رمان «کوری» نوشته شده؛ چهار سال پس از طاعون نابینایی در یک شهر و در روز انتخابات، باران مهیبی حوزههای رأیگیری را خالی نگه میدارد. هنگامی که سرانجام باران تمام میشود و رایدهندگان دسته دسته بیرون میآیند، سیاستمداران متوجه میشوند که بیشتر برگههای رای سفید مانده. شهروندان غرق در افکار شورش هستند و مقامات معتقدند زن مرموزی که بینایی خود را حفظ کرده ممکن است رهبر آنها باشد. چه تغییراتی در راه است و چه خطراتی ممکن است در مسیر آن باشد؟
جایگاه ساراماگو بهعنوان راوی جایگاه خاصی است. او تنها روایت نمیکند، بلکه دربارهی روایتش نظر هم میدهد. صحنهی آغازین رمان، در یک اتاق رای گیری میگذرد. باران سیلآسا میبارد و رایدهندگان نمیآیند. وقتی هم میآیند، این کار را با همزمانی مرموزی انجام میدهند؛ تعداد برگههای سفید آنقدر زیاد است که نیاز به انتخابات جدید دارد.
اعضای دولت، که ساراماگو آنها را به عنوان افرادی فرصتطلب و بدبین و نه چندان باهوش نشان میدهد که نمیتوانند آرای سفید را به عنوان یک ژست عدم اعتماد، بپذیرند. دولت علیه شهروندان موضع میگیرد. وقتی تلاشهای اولیه اش با شکست مواجه میشود، پایتخت را رها میکند. قصد دارد با محروم کردن مردم از حمایت پلیس و سایر خدمات، شورشیان را تسلیم کند. دولت انتظار دارد که مردم رها شده به زودی با هرج و مرج و خشونت مواجه شوند. برای اطمینان از اینکه این چنین خواهد شد، شروع به خرابکاری در پایتخت میکنند.
برنامههای دولت به طور پیوسته دچار تزلزل میشوند، زیرا افراد منتخب آنها در موقعیتهایی قرارمیگیرند که انسانیت آنها را برمیانگیزاند. آنها با قرار گرفتن در محیطی آزاد، شروع به زیر سوال بردن نقش دولت میکنند. در نهایت آنها از تبدیل شدن به ابزاری برای فریب و کلاهبرداری و قتل سر باز میزنند. ابتدا رهبر شورای شهر، با انزجار از اقدام خرابکارانهی ناخواسته در شهر، از جایگاه خود کنارهگیری میکند. در مرحلهی بعد، یک کمیسر پلیس تلاش برای متهم کردن یک فرد بیگناه را به عنوان یک اقدام تبلیغاتی دولتی رد میکند. ساراماگو آخرین حقیقت را زمانی بیان میکند که سرپرست به زیردستان خود میگوید «از پذیرش هرگونه دروغی به نام حقیقتی که متعلق به شما نیست، خودداری کنید.»
در بخشی از کتاب «بینایی» با ترجمهی اسدالله امرایی که توسط نشر مروارید منتشر شده میخوانیم:
کارمندی که برای بررسی وضع بارندگی دم در رفته بود، زود دستش آمد که برای رسیدن به جایگاه منشی، باید خیلی زحمت بکشد تا بتواند مثل شعبدهبازی که خرگوشی را از کلاه بیرون میآورد، یک رأی از موبایل درآورد. با دیدن رئیس حوزهی اخذ رأی که در گوشهای، با تلفن همراه با خانهاش صحبت میکرد و با مشاهدهی دیگران که هر کدام با تلفن شخصیشان پچپچ میکردند، از امانتداری همکارانش در استفادهنکردن از تلفن ثابت سازمانی که فقط برای مصارف اداری بود و در نتیجه به نفع دولت صرفهجویی میکردند، خوشحال شد. تنها کسی که بهخاطر نداشتن تلفن همراه، منتظر شنیدن اخبار دیگران بود، نمایندهی حزب چپ بود و البته علاوه بر این، بیچاره کسی را نداشت که به او زنگ بزند، زیرا در شهر، تنها زندگی میکرد و خانوادهاش در شهرستان بودند. مکالمات بهتدریج یکی پس از دیگری تمام شد، طولانیتر از همه مال رئیس شعبه بود، بهنظر میرسید سعی میکند از مخاطبش بخواهد فوراً به حوزهی رأیگیری بیاید، باید ببینیم چه پیش میآید و موفق میشود یا نه، بههرحال او باید پیشقدم میشد و با تلفن صحبت میکرد، البته منشی اشتباه کرد که بر او پیشی گرفت، ولی ظاهراً کمی بینزاکت است، درستش این بود که مثل ما سلسلهمراتب اداری را مراعات میکرد و پیشنهادش را ابتدا با رئیسش در میان میگذاشت. رئیس، نفسی را که مدتی در سینه حبس کرده بود، رها کرد، گوشی را توی جیبش گذاشت و پرسید، چه خبر، به چه نتیجهای رسیدید. این پرسش هر چند غیرضروری، چهطور بگویم تا حدودی غیرمنصفانه بهنظر میرسید، اولاً دربارهی موضوع مورد بحث، هر کسی خبری بهدست آورده بود، گیرم بهدردنخور، در ثانی واضح بود سؤالکننده با بهرهگیری از موقعیت مدیریتی، از انجام وظیفهاش شانه خالی میکند، او میبایست با صدایی رسا شخصا تبادل اطلاعات را آغاز کند.