سم مندس کارنامهی عجیبی دارد. او با اولین فیلمش یعنی «زیبایی آمریکایی» به تمام افتخارات ممکن رسید و اثرش هم به عنوان یکی از نمادینترین فیلمهای دههی ۱۹۹۰ میلادی به تاریخ سینما سنجاق شد. بلافاصله پس از آن «جادهای به سوی تباهی» را ساخت که حتی از فیلم اولش هم اثر بهتری است و اصلا میتوان آن را به عنوان یکی از بهترین فیلمهای گنگستری تمام دوران در نظر گرفت. حال او فیلم «امپراطوری نور» را بر پرده دارد. فیلمی که نشان از نکتهای در کارنامهی این فیلمساز بریتانیایی دارد؛ این که هر چه جلو آمده، دیگر نتوانسته آن نقطهی اوج ابتدای کارنامهاش را تکرار کند. در این لیست تمام فیلمهای سم مندس، از بدترین به بهترین دستهبندی شدهاند تا چراغ راهی باشد برای بررسی کارنامهی یکی از مهمترین کارگردانان دو دههی گذشتهی سینما.
- رتبهبندی تمام فیلمهای برادران کوئن؛ از بدترین به بهترین (فیلمساز زیر ذرهبین)
- فیلمهای مارتین مکدونا؛ خالق «بنشیهای اینیشرین» از بدترین تا بهترین (فیلمساز زیر ذرهبین)
بعد از «جادهای به سوی تباهی» سم مندس هر چه جلو آمد، دیگر نتوانست به آن دوران خوب بازگردد. گرچه در ادامه پیشنهادهایی را پذیرفت که فقط به کارگردانان بزرگ ارائه میشوند، اما فیلمهایی مانند «جارهد» یا «راهی که میرویم» فرسنگها با بهترین کارهایش فاصله دارند. «حتی جادهی انقلابی» هم بیش از کارگردانی، به خاطر بازی خوب بازیگرانش در جهان شناخته شد و امروزه مردم آن را به عنوان فیلمی میشناسند که ستارههای «تایتانیک» (Titanic) جیمز کامرون، یعنی لئوناردو دیکاپریو و کیت وینسلت را دوباره در برابر هم قرار داد و یاد و خاطرهی آن فیلم جادویی را زنده کرد.
همه چیز به همین منوال ادامه داشت تا این که نوبت سم مندس شد که پشت فرمان هدایت یکی از جیمزباندها قرار بگیرد و این همان شانسی بود که در خانهی هر کارگردانی را نمیزند. نتیجه فیلم «اسکایفال» شد که یکی از تلخترین فیلمهای این ابرجاسوس و البته یکی از بهترینهایش در تاریخ سینما است. این تلخی چنان در فضای فیلم موج میزد که برخی از طرفداران جیمز باند را به خاطر از بین رفتن حال و هوای شوخ و شنگ همیشگی موجود در فیلمهایی با محوریت این شخصیت، به واکنشهای تند واداشت. اما زمان ثابت کرد که «اسکایفال» اتفاقا فیلم خوبی است و در ادامهی همان دنیایی قرار میگیرد که با ورود دنیل کریگ به دنیای جیمز باندها شروع شده بود؛ اتفاقی که متاسفانه در «اسپکتر» شکل نگرفت و باز هم شاهد ادامهی روند سینوسی کارنامهی کارگردانی سم مندس بودیم.
حتی فیلمی چون «۱۹۱۷» هم با وجود ایجاد تعلیق و هیجان بسیار و البته سر و صداهای زیاد در مراسمهایی چون اسکار، بیشتر به خاطر ضرب شصتهای تکنیکیاش مورد توجه است تا دیدگاه و جهانبینی فیلمساز. اما «امپراطوری نور» خبر از چیز دیگری میدهد. انگار سم مندس با بالاتر رفتن سن، حالا در آستانهی قدم گذاشتن به دوران تازهای از فیلمسازی خود است و دوست دارد کارهای تازهای انجام دهد؛ کارهایی که جهان تازهای برپا کنند و دنیای جدیدی بسازند. به همین دلیل هم حال و هوای این اثر تازه چنین خوش و آب و رنگ و رویاییتر از دیگر فیلمهای وی به نظر میرسد؛ موضوعی که نیاز به جدا شدن و کندن از آن دنیای واقعگرایانهی فیلمهای قبلی دارد.
این موضوع از این جهت مهم است که میتواند او را از بسیاری کارگردانان هم عصرش جدا کند؛ در دههی ۱۹۹۰ میلادی، کارگردانانی در سینمای هالیوود ظهور کردند که فیلمهای خوبی میساختند که هم قصهگو بود و هم داستانهای خود را روان تعرف میکردند اما مشکلی بزرگ هم داشتند که به نبود یک جهانبینی منسجم در پس آثارشان بازمیگشت. انگار این فیلمسازان تکنسینهای معرکهای بودند که شیوههای قصهگویی را به خوبی بلد هستند و مخاطب هم از تماشای این تواناییها لذت میبرد. اما در نهایت آن اتفاق جادویی که باعث شود تجربهی تماشای فیلمهای آنها به چیزی بیشتر از گذراندن اوقات خوش یا تجربه کردن لحظاتی خوب تبدیل شود، شکل نمی گرفت. انگار چیزی کم بود و این چیز هم همان عدم وجود یک جهانبینی یکه و همچنین آرمانهای زیباییشناسانه بود. فیلمسازانی چون ران هوارد، نیل جردن، باز لورمن و غیره جز این دسته فیلمسازها قرار میگیرند.
اما ظاهرا سم مندس دیگر علاقهای به این شرایط ندارد و میخواهد راه خودش را جدا کند و دیگر فقط یک فیلمساز خوب نباشد؛ بلکه راهی پیدا کند که نامش برای همیشه ماندگار شود و با گذر سالیان و دههها فقط به عنوان سازندهی دو فیلم جیمز باند در تاریخ سینما از وی یاد نشود؛ البته که «امپراطوری نور» نشان میدهد که سم مندس هنوز فاصلهی بسیاری تا رسیدن به چنین جایگاهی دارد.
۹. جارهد (Jarhead)
- بازیگران: جیک جلینهال، پیتر سارسگارد و کریس کوپر
- محصول: ۲۰۰۵، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۱٪
سم مندس بعد از دو تجربهی موفقی که با ساختن فیلمهایی مانند «زیبایی آمریکایی» و «جادهای به سوی تباهی» به دست آورد و طبعآزمایی در سینمای ملودرام و گنگستری و رسیدن به اوج موفقیت، در سال ۲۰۰۵ روایتی از نیروی تفنگداران دریایی ارتش ایالات متحدهی آمریکا ارائه کرد. نام فیلم هم اصطلاحی است که اشاره به همین نیروها دارد پس قابل ترجمه کردن نیست. مشکل کارنامهی سم مندس هم با همین فیلم شروع شد. اگر دو فیلم اول وی شیب صعودی کارنامهی سینوسی او را نشان میدادند و «جادهای به سوی تباهی» نقطهی اوج این شیب بود، «جارهد» ناگهان کارنامهی فیلمساز را به پایینترین سطح خود میفرستد.
قطعا هر فیلمسازی قرار نیست که مدام آثار عالی و معرکه خلق کند، اما گاهی سرعت سقوط به حدی است که قابل باور نیست. دو فیلم اول سم مندس، او را تا حد کارگردانان بزرگ بالا کشیدند و به نظر می رسید که قرار است نام وی در تاریخ سینما به عنوان استعدادی شگفت ثبت شود و سالهای بعد به پانتئون فیلمسازان بزرگ وارد شود. اما «جارهد» نشان داد که نباید سریع قضاوت کرد و باید در تحلیل توانایی هر فیلمسازی دست به عصاتر بود؛ کاری که قرار است در این مقاله انجامش دهیم.
فیلم «جارهد» بر اساس یک داستان واقعی است و سکانس ابتدایی آن بلافاصله مخاطب را به یاد شاهکار استنلی کوبریک یعنی «غلاف تمام فلزی» (Full Metal Jacket) میاندازد. اما مشکل این است که این سکانس عاریهای به نظر میرسد و فیلمساز هر چه تلاش میکند که فقط جوهر شاهکار کوبریک را بگیرد و از آن خود کند، موفق نمیشود و نتیجه چندان خوب از کار درنمیآید. در ادامه مندس سعی میکند تا پوچی جنگ را از طریق زیر سوال بردن دخالت آمریکا در خاور میانه به نمایش گذارد. مندس آشکارا سیاستهای دولتهای غربی برای ورود به جنگهای خاورمیانه را در پرتو تلاش برای دستاندازی به چاههای نفتی میبیند که ثروت سرشاری را روانهی این کشورها میکنند.
دو فیلم اول سم مندس، در زیرلایههای خود اشارهای به سیاست و جامعه داشتند و چندان به طور مشخص و واضح از جلوههای سینمایی و قصهگویی دور نمیشدند که از معضلی اجتماعی به شکلی رو بگویند. در آن فیلمها، سم مندس بیشتر از همه بر داستان و شخصیتهایش متمرکز میماند و اگر چیزی در زیرلایهی فیلم در جریان بود، آهسته آهسته خودش را به سطح میرساند و نظر مخاطب هم جلب میشد. اما در این جا از این خبرها نیست و کارگردان آشکارا قصد داشته که حرفهای مهم بزند و به همین دلیل هم از قصهگویی غافل مانده است.
این بزرگترین مشکلات سینمای سم مندس است؛ چرا که او هیچگاه نتوانسته بین سمت و سوی غیرسینمایی فیلمهایش با طرف قصهگوی آن تعادلی ایجاد کند. در ادامه و با رسیدن به فیلمهای دیگر هم متوجه خواهیم شد که بهترین کارهای او همانهایی است که در آنها سمت سینمایی اثر پررنگتر است و وی هرگاه به سمت چیزی غیر از سینما حرکت کرده، نتیجه چندان رضایتبخش از کار درنیامده است؛ در ست بالعکس کسی مانند کوبریک که مندس سعی میکند در این جا از سینمایش وام بگیرد و خیلی خوب میدانست که چگونه قصه و سینما را با حرفها و دغدغههایش ادغام کند و مخاظب را مجذوب خود.
قصهی فیلم تمام میشود و در نهایت آن زخم جامانده بر تن سربازان هم التیام نمییابد و تاثیر خود را بر روان رنجور آنان باقی میگذارد. اما من و شمای مخاطب نه نسبت به آنها احساس نزدیکی میکنیم و نه چندان نگران سرنوشتشان میشویم. سربازانی که تنها گناهشان سادهلوحی آنها است و اشتیاق برای شرکت در جنگی که متعلق به آنها نیست. پس طبیعی است که این ساده لوحی به حماقت پهلو بزند و مخاطب به جای همذاتپنداری با شخصیتها، خیلی زود فراموششان کند.
جیک جلینهال گرچه هنوز جوان است و بیتجربه، اما یکی از دلایل اصلی تحمل فیلم تا انهتا است. بازی خوب او باعث میشود که بتوان فیلم را تماشا کرد و متوجه شد که با آدم با استعدادی طرف هستیم که میتوان رویش حساب کرد و بعدا بیشتر از وی شنید؛ اتفاقی که عملا افتاد او امروزه یکی از بازیگران سرشناس هالیوود است. البته باید به فیلمبرداری خوب راجر دیکنز هم اشاره کرد.
«سوافورد تصمیم میگیرد تا به ارتش بپیوندد. او در ابتدا برای شرکت در این جنگ و آن چه که دفاع از ارزشهای کشورش میداند شور و شوق فراوان دارد. اما با حضور در حوالی میدان نبرد یاس و پوچی جنگ را احساس میکند. در این میان فرماندهاش او را به مأموریتی میفرستد. اما …»
۸. امپراطوری نور (Empire Of Light)
- بازیگران: الیویا کلمن، مایکل وارد، تام بروک و کالین فرث
- محصول: ۲۰۲۲، بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۴۴٪
در ذیل مطلب فیلم «جارهد» اشاره شد که هرگاه سم مندس تلاش کرده که به سمت بیان دغدغههایش حرکت کند و از معضلی در جامعه و فرهنگ کشورش یعنی بریتانیا یا جایی مثل آمریکا بگوید، کارش چندان قابل قبول از کار درنیامده است. در مقدمه هم اشاره شد که انگار او حالا قصد دارد که به جهانی رویایی و خیالیتر پناه ببرد و قصهی خود را با اشاره به سمت و سوی خیالانگیز سینما تعریف کند. انگار در جهان پر از غم و اندوه فیلم، این تنها سینما است که میتواند مرهمی بر زخمها باشد و شخصیت اصلی را به زندگی وصل کند.
اما باز هم مشکلی این وسط وجود دارد؛ این سمت خیالانگیز فیلم به درستی در جهان واقعگرای اثر ادغام نمیشود و فیلمساز برخلاف بزرگانی مانند استیون اسپیلبرگ که به خوبی میتوانند بین جهان رویایی سینما و جهان تلخ واقعیت پل بزنند و این دو را به هم وصل کنند، از ترکیب این دو دنیا عاجز است و در نهایت هر کدام از بخشهای فیلمش ساز خود را میزنند و راه خود میروند، تا آن جا که میتوان مکان وقوع حوادث فیلم را با هر جای دیگری عوض کرد و به مکان دیگری برد و اتفاق خاصی هم برای درام شکل نگیرد و باز هم فیلم «امپراطوری نور» همینی باشد که الان هست.
احتمالا حین تماشا «امپراطوری نور» به یاد شاهکار جوزپه تورناتوره یعنی «سینما پارادیزو» (Cinema Paradiso) خواهید افتاد. حتی اگر در نام هر دو فیلم هم دقیق شویم، میتوانیم متوجه این شباهت شویم. تورناتوره، نام فیلمش را به گونهای انتخاب کرد که هم اشاره به یک مکان مشخص، یعنی همان سینمای محل وقوع حوادث فیلم داشت و هم میشد تعابیر دیگری چون «بهشت سینما» یا محلی مقدس از آن کرد. اسم فیلم سم مندس هم راه به چنین تعابیری میدهد؛ هم اشاره به سینمایی دارد که قصهی فیلم در آن جا میگذرد و هم میتواند به عنوان ادای دینی به مجتمعهای سینمایی به نام Empire به معنای امپراطوری در بریتانیا دانسته شود. البته که نام «امپراطوری نور» هم با توجه به کارکرد نور در سینما و البته مونولوگی که یکی از شخصیتها در باب توهم حیات به وسیلهی نور حین پخش فیلم میگوید، به تعابیری فرامتنی راه میدهد.
حال تصور کند که برخلاف فیلم جوزپه تورناتوره، بتوان محل وقوع حوادث داستان را با هر جای دیگری عوض کرد و آب هم از آب تکان نخورد. در چنین حالتی طبیعی است که فیلم هم اثری شکستخورده باشد که به راحتی میتوان فراموشش کرد. دلیل وقوع چنین چیزی هم واضح است و به همان نکتهی قبلا گفته شود بازمیگردد؛ سم مندس تلاش کرده که همهی دغدغههای روز در باب تبعیض نژادی در بریتانیا یا هر چیز مد روز دیگری را یکی یکی در فیلمش نشان دهد و جلو رود. همین موضوع هم فیلمی را که قرار است با زنی زخم خورده همراه باشد و قصهی او را تعریف کند، به فیلمی چند پاره تبدیل کرده که هر بخشش ساز خود را میزند و از موقعیتی به موقعیت دیگر میپرد.
البته این به آن معنا نیست که با فیلم سراسر بدی طرف هستیم. بازی الیویا کلمن قابل قبول است و کالین فرث هم برای اولین بار در کارنامهاش حسابی ترسناک جلوه میکند. چندتایی سکانس خوب هم در فیلم وجود دارد که از بین آنها میتوان به سکانس مهیب حملهی نژاد پرستها به سینما اشاره کرد؛ جایی که سم مندس آنها را مانند زامبیهای فیلمهای ترسناک ترسیم میکند و البته مخاطب را هم حسابی میترساند.
«دههی ۱۹۸۰، انگلستان. زنی میانسال با سابقهی بیماری روانی که به تازگی از یک بیمارستان مرخص شده، در یک مجتمع سینمایی در جنوب انگلستان و نزدیک به ساحل دریا مشغول به کار است. او تنها است و مدام هم از سوی مدیر سینما مورد ظلم واقع میشود. در این بین جوانی سیاه پوستی از راه میرسد و در آن جا مشغول به کار میشود. آشنایی زن با این جوان که با نژادپرستی دست و پنجه نرم میکند و مادر پرستاری هم دارد، بر زندگی هر دو تاثیر میگذارد. تا این که …»
۷. راهی که میرویم (Away We go)
- بازیگران: جان کرازینسکی، مایا رودولف، جف دانیلز و مگی جلینهال
- محصول: ۲۰۰۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۷٪
مشکلات روابط عاطفی و برخورد زن و مرد با آنها، از همان فیلم «زیبایی آمریکایی» در سینمای سم مندس وجود داشت. او در آن جا به زندگی افراد طبقهی متوسط آمریکایی پرداخته بود که در مقابله با مشکلات مختلف و سوتفاهمها، همدیگر را سرزنش میکردند و به جای حل مشکلات یا حداقل پیدا کردن راهی برای رهایی از آنها، مشکلاتی تازه به وجود میآوردند و در نهایت تراژدی هم از دل همین رفتار نه چندان قابل توجیه و البته تلنبار شدن کوه مشکلات زاده میشد. سم مندس توانسته بود این داستان ملودرام پر از نیش و کنایه را با لحنی کمدی تعریف کند و از فضای تلخ اثر، یک کمدی سیاه بیرون بکشد که هم مخاطبش را به فکر فرو میبرد و هم باعث به وجود آمدن لبخند روی لبانش میشود.
ظاهرا مندس در فیلم «راهی که میرویم» تمایل داشته که به همان دوران خوب گذشته بازگردد. گرچه شخصیتها زمین تا آسمان با هم فرق دارند، اما استراتژی داستانگویی همان ترکیب حال و هوای کمدی به اثری ملودرام است. داستان، قصهی مرد و زنی است که برای پیدا کردن جایی برای به دنیا آوردن و بزرگ کردن فرزند خود، به سرتاسر آمریکا سفر میکنند و آشناهای دور و نزدیک خود را میبینند. در نتیجه سفر کردن آنها تبدیل به تجربهای معنوی در باب شناخت خود و اطرافیان و در نهایت پیدا کردن راهی منحصر به فرد برای تربیت فرزندشان میشود. آنها یاد میگیرند که نمیتوان از روی دست دیگران تقلید کرد و باید در ادامهی مسیر زندگی مشترک، راه ویژهی خود را پیدا کنند. پس به نظر میرسد که به لحاظ قصه و داستان، فیلم «راهی که میرویم» ادامهی فیلم «جادهی انقلابی» است.
گرچه این دو شخصیت هیچ وجه تشابهی با شخصیتهای فیلم «زیبایی آمریکایی» ندارند اما در طول سفر و سر در آوردن از این جا و آن جا و سر زدن به آشناهای مختلف، میتوان آدمهای مشابه زیادی با آن افراد وادادهی فیلم اول کارگردان دید. در واقع تفاوت در این جا است که سم مندس این بار ترجیح داده دو آدم معمولی را به جهان فیلم «زیبایی آمریکایی» بفرستد. پس برخورد عقلانی آنها با رفتار عجیب و غریب دیگران فرصتی فراهم میکند که بتوان بر برخی اتفاقات جاری در اثر خندید.
اما مشکل فیلمهای قبلی این فهرست هنوز هم در این جا وجود دارد. گرچه سم مندس بیشتر از دو فیلم قبلی این مقاله روی شخصیتهایش تمرکز کرده، اما در نهایت باز هم به محض تلاش برای بیان دغدغههایش، «راهی که میرویم» با سر سقوط میکند و به فیلمی معمولی تبدیل میشود. همین موضوع هم ساختار فیلم را چند پاره کرده و باعث شده که در نهایت با اثری منسجم طرف نباشیم. از سوی دیگر این جمع و جورترین فیلم سم مندس و به لحاظ تولید کم سر و صداترین اثرش به شمار میرود.
در نهایت این که بازی جان کرازینسکی و مایا رودولف در قالب نقشهای اصلی نقطه قوت فیلم است. این پنجمین فیلم کارنامهی سم مندس است و دیگر میتوان ادعا کرد که او بازیگردان خوبی است؛ چرا که در همهی فیلمهایش، حتی ضعیتترینها هم یکی دو تا بازی خوب پیدا میشود.
«زن و مرد جوانی با نامهای برت و ورونا متوجه میشوند که به زودی بچهدار خواهند شد. آنها که از این موضوع شوکه شدهاند، نمیدانند که باید چه کنند، چرا که این بارداری بدون برنامهریزی قبلی بوده و آنها اصلا آمادگی ندارند. والدین برت تصمیم میگیرند که به اروپا سفر بروند و برت و ورونا برای فرار از تنهایی، قصد مسافرت به سرتاسر آمریکا میکنند. این دو از ایالتهای مختلف میگذرند، با اعضای فامیل و آشناهای دور و نزدیک خود دیدار میکنند و آهسته آهسته به درک تازهای از زندگی میرسند …»
۶. جاده انقلابی (Revolutionary Road)
- بازیگران: لئوناردو دیکاپریو، کیت وینسلت و کتی بیتس
- محصول: ۲۰۰۸، آمریکا و بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۷٪
وقتی که «جادهی انقلابی» اکران شد، بسیاری منتظر دیدن دوبارهی لئوناردو دیکاپریو و کیت وینسلت در یک قاب مشترک، بعد از فیلم باشکوه و تاریخساز «تایتانیک» بودند. این موضوع حتی در زمان اکران هم فیلم را تحت تاثیر قرار داد و باعث شد که حاشیههای اطراف فیلم، بر خود متن بچربد. اما در نهایت قرار گرفتن این دو بازیگر روبهروی هم در فیلمی از سم مندس، نشان از نکتهای دارد و آن هم جایگاه این کارگردان در آن زمان هالیوود است. او با ساختن سه فیلم که دو تا از آنها، یعنی «زیبایی آمریکایی» و «جادهای به سوی تباهی»، کم از شاهکار نداشتند، توانسته بود به جایگاهی دست یابد که کمتر کارگردانی در آن زمان از آن برخوردار بود. به خاطر همین اعتبار هم توانست این دو ستاره را دوباره برابر هم قرار دهد.
در این جا هم مانند «زیبایی آمریکایی» و «راهی که میرویم» رابطهی عاطفی یک زن و مرد و مشکلات زناشویی آنها در مرکز درام قرار دارد. فیلمساز تلاش کرده که راهی برای ساختن دو دنیای کاملا متفاوت مردانه و زنانه پیدا کند و در نهایت هم موفق شده است. حال برخورد این دو دنیا درام را به پیش میبرد و از فیلم «جاده انقلابی» اثری در باب تغییر رفتار زن و مرد در طول یک زندگی مشترک و واکاوی چرایی این اتفاق میسازد.
برخلاف فیلمهای «زیبایی آمریکایی» و «راهی که میرویم» در این جا اصلا خبری از لحن کمدی در سرتاسر فیلم نیست و فضای اثر با تلخی و تاریکی همراه است. شخصیتها در برزخی دست و پا میزنند که توسط اشتباهات خودشان ساخته شده اما سم مندس از آنها فاصله میگیرد و دست به قضاوت نمیزند. به همین دلیل هم توانسته از آنها شخصیتهایی قابل درک بسازد و از مشکلاتشان اتفاقاتی ملموس بسازد. در نتیجه مخاطب با ایشان همراه میشود و در نهایت برایشان دل میسوزاند.
سم مندس این بار موفق شده که بین بیان دغدغههایش و قصهگویی پل بزند. گرچه این ادغام به کمال دو فیلم اول کارنامهاش نیست اما مانند «راهی که میرویم»، «جارهد» و «امپراطوری نور» هم باعث چندپاره شدن فیلم نشده است. اگر وی در فیلم «امپراطوری نور» انگار با نمایش هر اتفاقی در تلاش است که فقط هر کدام از معضلات اجتماعی بریتانیا را تیک بزند و جلو برود و در نتیجه همه چیز سطحی میماند و عمق پیدا نمیکند، در این جا به خاطر ساخته شدن شخصیتهای قابل لمس و البته ماندن در چارچوب قصه و به حاشیه نرفتن، اثر نهایی هم منسجم از کار درآمده و توانسته مخاطب را درگیر خودش کند.
باز هم بازی بازیگران فیلم خوب است. به ویژه کیت وینسلت که حسابی سنگ تمام گذاشته و حتی توانسته در حضور لئوناردو دیکاپریو قابهای فیلم را از آن خود کند. وینسلت به خوبی تلواسههای زنی را در برخورد با مشکلات زندگی مشترک و عدم آمادگی برای بسیاری از آنها به تصویر کشیده و یکی از بهترین تصویرها از زنان این چنین در قرن بیست و یکم را تجسم بخشیده است.
دیگر نکته این که راجر دیکنز مانند همیشه به کمک سم مندس آمده و در مقام مدیر فیلمبرداری، کاری کرده که فیلم او به اثر بهتری تبدیل شود. دوربین او در ترسیم فضای خانهی زن و مرد بی نقص عمل میکند و در نشان دادن زوایای پنهان احساسات آنها عالی است. این فیلمبرداری نمونهی خوبی برای بیان تاثیر دوربین در برانگیخته کردن احساسات مخاطب است.
«دهه ۱۹۵۰، آمریکا، ایالت کانکتیکات. زنی و مردی در خیابانی به نام جاده ریوولوشنری زندگی میکنند. زن به مرد پیشنهاد میدهد که برای سفری تفریحی به پاریس بروند تا یاد و خاطرهی گذشته زنده شود و هوایی تازه کنند. اما مرد فقط در ظاهر موافقت خود را اعلام میکند و هیچگاه به این خواستهی زن عمل نمیکند. از سوی دیگر زن متوجه میشود که به شکل ناخواسته برای بار سوم باردار شده است. مرد که هم مدام از خانه دور است و از کارش متنفر. عدم توجه مرد و البته این بارداری ناخواسته زن را به سمت جنون پیش میبرد. تا این که …»
۵. ۱۹۱۷
- بازیگران: جورج مککی، دین چارلز چپمن
- محصول: ۲۰۱۹، آمریکا و انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
در مطالب مربوط به فیلمهای قبلی این فهرست به دستاوردهای تکنیکی فیلمهای سم مندس اشاره شد؛ به این که او در همکاری با مدیرفیلمبرداری بزرگی چون راجر دیکنز بخشی از بهترین خاطرات سینمایی این چند دههی گذشته را برای علاقهمندان به سینما خلق کرده است. اما انگار آنها به این دستاوردها قانع نبودند و میخواستند به قلههای رفیعتری دست یابند. به همین دلیل هم حین ساختن فیلم «۱۹۱۷» کاری کردند که توهمی از یک دستی در نماها بدون استفاده از تقطیع به وجود آید و مخاطب احساس کند که تمام فیلم در یک پلان سکانس واحد گرفته شده است؛ البته میدانیم که چنین نبوده و کاتهای نامرئی زیادی در این جا و آن جا وجود دارد.
«۱۹۱۷» از معدود فیلمهای این سالها است که به جنگ جهانی اول و روایتهای آن میپردازد. سم مندس این فیلم را با الهام از خاطرهی یکی از بازماندگان جنگ جهانی اول ساخته است. گرچه مندس و فیلمبردار افسانهای او یعنی راجر دیکنز تصمیم گرفتند که فیلم را در قالب برداشت بلند بسازند اما باید داستان و شخصیت جذابی هم میساختند که بتوان با او همراه شد و قصهاش را دنبال کرد. در واقع آنها میدانستند که یک دستاورد تکنیکی صرف برای ساختن یک فیلم کافی نیست.
اما این موضوع چالش تازهای برای آنها ایجاد میکرد: بدین معنا که آنها باید قبل از آغاز فیلمبرداری وقت خود را صرف پیدا کردن راهی میکردند تا بتوانند قهرمانی بسازند که توامان هم برای مخاطب قابل درک و ملموس است و هم مدام در حال فرار یا مبارزه، پس فرصت چندانی بر مکث بر احوالات وی وجود ندارد و خب میدانیم که رسیدن به چنین نتیجهای کار چندان سادهای نیست. چنین پیش تولید پر از دردرسری و چنین تلاشهایی در زمینهی ساخت قصه و همچنین پیچیده شدن فرایند فیلمبرداری سبب شد که زمان تولید فیلم بیش از حد معمول به درازا بکشد. گرچه چنین تلاشی ارزشش را داشت، چرا که فیلم با تحسین منتقدین و مخاطب روبرو شد و بلافاصله در مراسم اسکار خوش درخشید.
«۱۹۱۷» از قصهی چندانی برخوردار نیست و داستان لاغری دارد، اما این داستان لاغر در باب تلاش یک تنهی سربازی برای نجات جان یک گروه از مردان به سفری اودیسه وار از دل پلشتیهای یک جنگ بی منطق تبدیل میشود. سرباز در تمام طول مدت فیلم یا در حال دویدن و فرار است یا در حال پنهان شدن. این نحوهی روایت در کنار دوربین دینامیک دیکنز سبب شده که با فیلمی روبهرو شویم که یک لحظه از نفس نمیافتد و مخاطب را مجبور می کند که چشمان خود را از پرده بر ندارد.
اما آن چه که فیلم را از یک دستاورد تکنیکی فراتر میبرد، در وهلهی اول تلاش کارگردان برای نشان دادن وضعیت سربازان در حین جنگ جهانی اول است. با وجود آن که فیلم در اکثر مواقع فقط یک شخصیت مرکزی بیشتر ندارد اما پسزمینهی موجود در آن سبب شده که مخاطب حتی از شیوهی زندگی و طبقات اجتماعی سربازان حاضر در جنگ با خبر شود. چنین پرداختی است که باعث شده ساخت «۱۹۱۷» چنین زمانبر شود.
اما از سوی دیگر «۱۹۱۷» ضعفهایی هم دارد. برخی مواقع این احساس در مخاطب به وجود میآید که همه چیز شانسی در حال پیش رفتن است. به ویژه از جایی که قهرمان درام تنها میشود و دوستش را از دست میدهد. تا پیش از آن سکانس همه چیز راه درستش را میرود؛ حتی سازندگان با مخاطب خود به خوبی بازی میکنند و این تصور را به وجود میآورند که شخصیت مرکزی داستان کس دیگری است و ناگهان همه چیز عوض میشود. این موضوع باعث شده که کمی از خصوصیات دلاورانهی قهرمان داستان گل درشت جلوه کند؛ گرچه این موضوع به اندازهای نیست که باعث آزار مخاطب شود.
در نهایت این که میتوان به لحاظ تکنیکی فیلم «۱۹۱۷» را در کنار جیمزباندها، بهترین اثر سم مندس دانست اما آن احساسات نابی که فیلم را تا حد بهترینهای کارنامهاش بالا بکشد، در آن وجود ندارد.
«در اوج جنگ جهانی اول دو سرباز انگلیسی مامور میشوند تا پیغامی را به یک گردان بزرگ برسانند. آنها باید به آن گردان خبر دهند که وارد تلهی مرگباری که توسط دشمن پهن شده نشوند. این در حالی است که باید از میان نیروهای دشمن بگذرند و زمان هم بر علیه آنها است …»
۴. اسپکتر (Spectre)
- بازیگران: دنیل کریگ، لئا سیدو، کریستف والتز و مونیکا بلوچی
- محصول: ۲۰۱۵، آمریکا و بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۳٪
بعد از آن که فیلم «اسکایفال» اثر موفقی از کار درآمد و اساسا راهی تازه در جهان سینمایی شخصیت فرنچایز جیمز باند گشود، تهیه کنندگان و صاحبان این شخصیت دوباره سراغ سم مندس رفتند که سکان هدایت پروژهی دیگری با محوریت این شخصیت را به دست بگیرد. از زمان حضور دنیل کریگ به جای این شخصیت، جهان داستانی جیمز باندها مدام پیچیدهتر و البته تاریکتر میشد. این موضوع نشان میداد که انتخاب کارگردانی مانند سم مندس که به نحوی به جریان هنری سینما ارتباط دارد، کار عاقلانهای بوده است.
اما فشارها و انتقادهای مخاطبان خو کرده به فضای شوخ و شنگ جیمز باندهای پیشین آن قدر زیاد بود که سازندگان تصمیم گرفتند کمی از آن حال و هوای تیره فاصله بگریند و گرچه «اسپکتر» از بسیاری از دیگر فیلمهای این فرنچایز تلختر است، اما این تلخی قابل مقایسه با فیلم قبلی یعنی «اسکایفال» نیست.
یکی از جذابیتهای همیشگی فیلمهای جیمز باند به شخصیتهای منفی آن بازمیگردد. این که سازندگان موفق شوند شخصیت منفی درستی خلق کنند و او را به جان جیمز باند بیاندازند، بخش مهمی از کار را انجام دادهاند. در واقع ساخته شدن یک ضد قهرمان درست و حسابی کمک میکند که اعمال قهرمانانهی جیمز باند هم بیشتر به چشم بیاید و تنش حاکم بر فیلم هم بیشتر شود. البته تفاوتی بین ضد قهرمانهای فیلمهای جیمز باند با دیگر ضد قهرمانها وجود دارد.
بخش زیادی از تصویر ویرانگر آنها در نبودشان و با نمایش نتیجهی اعمالشان به تصویر درمیآید. در واقع سازندگان باید کاری کنند که سایهی شوم او در سرتاسر اثر احساس شود و این تصور را به وجود آورد که وی بر همه چیز مسلط است و مدام در حال تنگتر کردن فضای اطراف قهرمان است؛ این یعنی ساختن ضد قهرمانی باهوش که البته از منابع زیادی هم برای تحقق بخشیدن به نقشههایش برخوردار است.
دوم این که ضد قهرمانهای فیلمهای جیمز باند تا حدود زیادی به شکلی فانتزی به نمایش در میآیند. آنها در جاهای عجیب و غریبی زندگی میکنند و عقاید عجیب و غریبی هم دربارهی دنیا دارد و عموما هم از نظر ظاهری با ضد قهرمانهای فیلمهای دیگر تفاوت دارند. پس همهی اینها نیاز به بازیگری دارد که به محض رونمایی، توی ذوق مخاطب نزند و بتواند از پس چنین نقشی برآید و به خوبی تجسم بخش شیطان در قالب یک انسان باشد. کریستف والتز برای بازی در قالب این شخصیت قطعا گزینهی مناسبی بوده و هیچ برای اجرای آن کم نگذاشه است.
نکتهی دیگر به حضور باند گرل یا دختری بازمیگردد که جیمز باند با او همراه میشود. عموما در فیلمهای جیمزباندی این تصور وجود دارد که او هیچگاه عاشق و دلباختهی کسی نمیشود اما این بار این گونه نیست و لئا سیدو قرار است که نقش این دختر را بازی کند. او از اغواگری لازم برای اجرای این نقش برخوردار است و البته کمی هم معصوم مینماید تا عشق کسی چون جیمز باند به او قابل باور شود.
میماند قصهی فیلم که یکی از پر فراز و فرودترین فیلمهای جیمز باند در دو دههی گذشته است و البته چندتایی سکانس اکشن معرکه هم دارد که حسابی مخاطب را به وجد میآورد. مثل سکانس افتتاحیهی فیلم یا جایی که یک مجتمع عظیم مربوط به دار و دستهی جنایتکاران در حال انفجار است و جیمز باند و معشوقش از فاصلهای امن در حال تماشای آن هستند. سکانس معرکهای هم در فیلم وجود دارد که به رویارویی دو قطب داستن میپردازد؛ همان جایی که ضد قهرمان فیلم، جیمز باند و همراهش را به صندلی بسته و برای آنها مدام سخنرانی میکند. مونیکا بلوچی هم در فیلم حضوری کوتاه اما به یاد ماندنی دارد.
«نامهای به دست جیمز باند میرسد که مربوط به گذشتهی او است. این نامه سبب میشود که او به مکزیکو سیتی برود. سرنخی به سدت می آورد و از آن جا پایش به رم باز میشود. او زمانی به رم میرسد که فرد مورد نظرش مرده و خاکسپاری وی در حال برگزاری است. جیمز باند تلاش میکند که اطلاعات لازم را از بیوهی وی به دست آورد. در این میان جیمز باند متوجه میشود که سازمانی افسانهای به نام اسپکتر وجود دارد که سرنخ بسیاری از جنایتهای دنیا در دستان آنها است. حال باید تلاش کند که جلوی آنها را بگیرد …»
۳. اسکایفال (skyfall)
- بازیگران: دنیل کریگ، جودی دنچ و خاویر باردم
- محصول: ۲۰۱۲، آمریکا و بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪
اولین نکته این که بر خلاف روند رایج نام فیلم را ترجمه نکردم چرا که اسم مکانی در داستان است؛ مکانی که گره پایانی در آن باز میشود. بعد هم باید به این نکته اشاره کرد که «اسکایفال» میتواند کاندیدای تلخترین فیلم فرنچایز جیمز باند در کنار فیلم آخر این مجموعه یا همان «زمانی برای مردن نیست» (No Time To Die) (که البته تلخی این آخری کمتر به حال و هوای فیلم و بیشتر به سرنوشت قهرمان داستان بستگی دارد) در تاریخ سینما باشد.
از همان زمان انتخاب سم مندس به عنوان کارگردان یک فیلم جیمز باندی، بسیاری به این انتخاب شک داشتند و تصور میکردند که فیلمسازی با گرایشهای هنری نباید سکاندار هدایت فیلمی با این شخصیت باشد؛ چرا که فیلمهای جیمز باندی در طول تاریخ یک سری کلیشههای منحصر به فرد به وجود آورده بودند که مدام از این فیلم به اثر بعدی منتقل میشد و محال بود کارگردانی مانند سم مندس فقط از آنها تبعیت کند و از علایقش فاصله بگیرد. گرچه نتیجه معرکه بود، اما هنوز هم کسانی این جا و آن جا از تیرگی حال و هوای فیلم شکایت کردند و آن را خلاف اصالت این فرنچایز دانستند.
اما از آن جایی که این مقاله به بررسی کارنامهی سم مندس میپردازد، باید به این نکته اشاره کرد که اتفاقا او تا پیش از «اسکایفال» نشان داده بود که فیلمساز قهاری در زمینهی ساختن فیلمهای ژانر است و به خوبی هم میتواند با قواعد تثبیت شده بازی کند. از بازی با قواعد ملودرام در فیلمهایی چون «زیبایی آمریکایی» و «جاده انقلابی» تا بازی با قواعد سینمای گنگستری در فیلم «جادهای به سوی تباهی»، نشان از همین توانایی بالای سم مندس در ساختن فیلمهای ژانر دارد. او این استادی را با ساختن یکی از کلیشهای ترین قصههای تاریخ سینما و عبور دادنش از فیلتر ذهنی خودش، دوباره ثابت کرد و بهترین جیمز باند قرن حاضر را ساخت.
پس تلخترین جیمز باند تاریخ سینما از کیفیت یکهای برخوردار است که ممکن است در نگاه اول به دلیل دور شدن از شمایل همیشگی فیلمهای جیمز باندی، به ضرر فیلم تمام شود. اما با یک بررسی دقیقتر نه تنها به ضرر فیلم نیست بلکه میتوان آن را اجتناب ناپذیر دانست؛ داستان از همان ابتدا از فیلمساز میخواهد که از جلوهها و کلیشههای رایج فیلمهای جیمز باندی دوری کند و حال و هوایی غمگین به فیلم پیکر فیلم بدمد. در واقع دور شود از آن چه که جیمز باند را همان مامور و جاسوس آشنا میکند؛ یعنی همان مردی که در هر حالتی پیروز از میدان نبرد خارج خواهد شد و مخاطب هم از این پیروزی پایانی مطمئن است.
این غم جاری در فضا نیاز این فیلم است چرا که یکی از مهمترین وزنههای عاطفی فیلم در خطری عظیم قرار میگیرد که به شخصیت اصلی انتخابی جز رو در رویی با حقیقتهای تلخ زندگی نمیدهد. بار عاطفی فیلم پیوند میخورد به گذشتهی جیمز باند و در نهایت با فورانی از حسهای متناقض مخاطب را میان زمین و آسمان رها میکند. پس طبیعی است که این داستان نمیتواند داستان همیشگی و تیپیکال جیمز باندها باشد که پر از شوخی و سرخوشی و سهل گرفتن همه چیز است تا آن که در پایان قصه، ۰۰۷ پیروز شود و همه چیز سر جایش برگردد.
در تمامی جیمز باندهای تاریخ سینما خیال مخاطب از برتری نهایی او راحت است و فقط منتظر است تا او از جذابیت همیشگیاش برای حل معادلات به ظاهر حل ناشدنی استفاده کند؛ چه روی کوهی پر از برف باشد و چه در دل زیردریایی در حال حرکتی در اعماق دریا. تا پیش از فیلم آخر، تنها در این فیلم است که سایهی سنگین تباهی و احاطهی آن بر سپیدی باعث میشود که گاهی واقعا نگران آخر و عاقبت جیمز باند شویم.
فیلم روی دیگری از جهان ابرجاسوسی جیمز باند را هم نشانه میرود. سمتی که کمتر در فیلمهای اکشن محور جاسوسی به آن پرداخته میشود و بیشتر در جهان جاسوسی نویسانی مانند «جان لوکاره» وجود دارد: تصویر تیره و تاری زندگی جاسوسها و مصیبتی که آنها به خاطر قربانی کردن تمام زندگی مادی و معنوی خود تحت لوای خدمت به سرزمینشان میپردازند. تمام اینها از «اسکایفال» فیلمی متفاوت از همهی جیمز باندهایی که میشناسیم، ساخته است.
«جیمز باند پس از عدم موفقیت در یکی از ماموریتهایش و از دست دادن فرصت دستگیری یک شخص مهم، خود را از نظرها پنهان میکند و تصمیم به بازنشستگی میگیرد، اما خبر میرسد که ساختمان سازمان مطبوع او در اثر یک انفجار از بین رفته است. باند بازمیگردد و توسط رییسش یا همان ام ماموریت مییابد که شخصی به نام رائول سیلوا را که مسئول این اتفاق است، بیابد. اما باند نادانسته قدم در راهی میگذارد که یک سرش گذشتهی وی و سر دیگرش رییسی قرار دارد که سالها از دستورات وی پیروی کرده است …»
۲. زیبایی آمریکایی (American Beauty)
- بازیگران: کوین اسپیسی، آنت بنینگ، منا سواری و وس بنتلی
- محصول: ۱۹۹۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۷٪
در مقدمه اشاره شد که «زیبایی آمریکایی» امروزه یکی از نمادینترین فیلمهای دههی ۱۹۹۰ میلادی است. بخشی از این موضوع به تصویری بازمیگردد که سم ندس از مردم آمریکا و زندگی آنها در آن دوران میسازد و بخشی از آن هم به خود فیلم و ارزشهایی که دارد. حقیقتا این که فیلمسازی با اولین فیلمش همهی قلههای موفقیت را فتح کند، نه تنها برای او ترسناک است، بلکه میتواند باعث شود که بقیهی فیلمهای او و ادامهی کارنامهاش در یک سراشیبی دائمی قرار گیرد؛ چرا که از همان ابتدا فیلمی ساخته که همهی آثار بعدیاش با آن قضاوت خواهند شد و جای هیچ اشتباه یا آزمون و خطایی ندارد.
اما برسیم به خود فیلم؛ در آستانهی پایان قرن بیستم، سم مندس با ساختن فیلم «زیبایی آمریکایی» به نحوی تمام شیوهی زندگی انسان مدرن آمریکایی در این قرن و تمام دستاوردهای او را به باد انتقاد میگیرد. داستان فیلم حول زندگی مردی از طبقهی متوسط است که عملا زندگی خصوصی ویران شدهای دارد و خودش و همسرش تحت تاثیر این نوع زندگی، اخلاقیات را از یاد بردهاند. پس از یک سو اخلاقیات توسط فیلمساز زیر ذرهبین میرود و به نقد جهانی مینشیند که در آن هر چیزی میتواند قابل توجیه باشد.. پس نیاز است که شخصیتهایی با ارزشهای اخلاقی متفاوت دور هم جمع شوند و قصه با برخورد این دیدگاههای متفاوت و گاهی متضاد پیش رود. سم مندس این کار را به شکلی نمادین با ساختن یک محلهی عجیب و غریب انجام میدهد که در آن آدمهای مختلفی با شیوههای زندگی مختلف و البته گاهی عجیب و غریب وجود دارند.
از سوی دیگر یک کمدی سیاه در سرتاسر اثر جریان دارد و بر فضای فیلم حاکم است که باعث میشود این انتقاد تند به آن زمان، با گزندگی خاصی همراه شود و البته باعث قابل باور شدن حال و هوای فانتزی اثر شود. سم مندس در این جا برخلاف بقیهی کارنامهاش به خوبی توانسته از تمهیدهایی استفاده کند که مانند چسبی، جنبههای گوناگون و گاهی متضاد قصه را به هم میچسباند و یکی از همین تمهیدها، بهره بردن از عناصر سینمای کمدی برای روایتی تلخ است که کمی هم از عناصر فانتزی بهره میبرد و البته تصادف در روند شکل گیری داستانش تاثیر بسیاری دارد.
از سوی دیگر فیلم «زیبایی آمریکایی» یک کوین اسپیسی معرکه دارد. نقش او داستان زندگی مردی متعلق به طبقهی متوسط و سرخورده از از ارزشهای زندگی آمریکایی است که هر چه در زندگی زده به در بسته خورده و حال در میانسالی هیچ دستاویزی برای ادامهی زندگی و لذت بردن از آن ندارد و در نهایت هم عجیبترین جای ممکن آن را مییابد. او حتی عزت نفس خود را هم از دست داده و همین هم سبب ایجاد موقعیتهایی میشود که عملا به هجو زندگی و رویای آمریکایی میانجامد. اصلا اسم فیلم هم کنایه به همین رویای آمریکایی و کابوسی است که شخصیت اصلی در آن زندگی میکند که هیچ شباهتی به رویا ندارد و مطلقا زیبا هم نیست.
فیلم «زیبایی آمریکایی» اثر بسیار موفقی بود و علاوه بر جلب نظر منتقدان و کسب جایزهی اسکار بهترین فیلم و بهترین بازیگر نقش اول مرد برای کوین اسپیسی، توانست در گیشه هم موفق باشد. از این منظر حتی بهترین فیلم فهرست، یعنی «جادهای به سوی تباهی» هم توانایی برابری با «زیبایی آمریکایی» را ندارد.
«لستر مردی است که با همسر خود نمیسازد و روابط آنها به سردی گراییده است. او که دچار افسردگی است فقط به خاطر فرزندش از همسرش جدا نشده. لستر تلاش میکند که رابطهی خود را با دخترش بهبود بخشد. شبی همسرش به او پیشنهاد میکند که برای انجام این کار به مجلسی برود که دخترش آن جا حضور دارد و همراهیاش کند. اما در آن جا اتفاقی میافتد که لستر را از این رو به آن رو میکند. تا آن جا که نه تنها احساس افسردگیاش از بین میرود، بلکه تلاش میکند زندگی بهتری داشته باشد …»
۱. جادهای به سوی تباهی (Road To Perdition)
- بازیگران: تام هنکس، جود لا، دنیل کریگ و پل نیومن
- محصول: ۲۰۰۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۱٪
بعد از موفقیتهای فیلم «زیبایی آمریکایی» سم مندس در وضعیت ویژهای قرار داشت. او با اولین فیلمش، یک شبه راهی طولانی را پیموده بود و حال میتوانست در هالیوود هر کاری که دوست دارد انجام دهد. پس سراغ پروژهای جاه طلبانه رفت، دو بازیگر بزرگ را در برابر دوربین قرار داد و دو ستارهی نوظهور هم به فیلمش اضافه کرد تا داستانی گنگستری بسازد که قصهاش در گذشته میگذرد و یادآور فیلمهای گنگستری قدیمی و کلاسیک است.
در این جا پل نیمون در نقش یک رییس تشکیلات خلافکاری بازی میکند که قدرت بسیاری دارد و سرنخ بسیاری از اتفاقات بزرگ و مقامات مهم در دستان او است. او مردی قدرتمند است که هیچ کس نمیتواند در برابرش بایستد و البته ملازمان وفاداری دارد که در هر شرایطی از او پیروی میکنند. نقش یکی از ملازمان را تام هنکس بازی میکند. این مرد که همان قهرمان قصه هم هست، آدمکشی است که هیچ کس از شیوهی زیستن و راه امرار معاشش خبر ندارد. به ویژه پسرش که در نهایت باعث میشود قصهی فیلم راه بیوفتد و داستان آغاز شود.
فیلم از زاویهی نگاه همین پسربچه روایت میشود. پسری که دوست دارد بداند پدرش چه کاره است و با او وقت بگذراند اما ناگهان سبب به هم ریختن همه چیز میشود. از این جا است که سم مندس راهی خلاف همهی فیلمهای گنگستری میرود و قصهی پر از خون و خونریزی درامش را به قصهی یک پدر و پسر و کندوکاو در رابطهی آنها پیوند میزند. از این منظر عصیان قهرمان داستان بر علیه تشکیلات مافیایی رییسش، به داستانی عاطفی و البته اخلاقی تبدیل میشود که یک سرش قصهی یک انتقام شخصی قرار دارد و سر دیگرش فرار یک مرد و فرزنش از دست عدهای آدمکش.
برای لحظهای تصور کنید که سم مندس برای بازی در نقش این آدمکش بازیگری چون تام هنکس را انتخاب کرده است. عموما تام هنکس را در نقش مردان خوش قلبی به یاد میآوریم که از خشونت دوری میکنند. حتی با یادآوری بازیاش در فیلم «نجات سرباز رایان» (Saving Private Ryan) هم بیش از هر چیز نصیحتها و حرفهای حکیمانهاش به ذهن متبادر میشود. اما اگر به آن سر قصه نگاه کنید و توجه کنید که این داستان جنایی یک جنبهی عاطفی هم دارد، متوجه خواهید شد که انتخاب تام هنکس در نقش یک گنگستر خانواده دوست، هوشمندانه به نظر میرسد. از سوی دیگر او خیلی زود کاری میکند که آن سمت و سوی شر شخصیت هم درست از کار دربیاید و ما خیلی زود سابقه و پرسونای آشنای تام هنکس را فراموش کنیم و با همین شخصیت همراه شویم.
پل نیومن هم در آستانهی کهنسالی معرکه است. او چنان در نقش یک کله گندهی مافیایی میدرخشد که مخاطب جا میخورد. حتی میتوان بازی او را به عنوان یکی از بهترین بازیهای این چنینی در تاریخ سینما دانست و نقشش را وارد پانتئون گنگسترهای معروف تاریخ سینما کرد. اما فیلم هنوز چیزهایی دیگری به عنوان عامل جذابیت دارد. یکی از آنها فیلمبرداری معرکهی کنراد هال در مقام مدیر فیلمبرداری است. کنراد هال پس از کار درخشانش در فیلم قبلی سم مندس، این جا کاری کرده که به یاد بهترینهای کارنامهاش بیوفتیم و حال و هوای آثار درخشانی چون «در کمال خونسردی» (In Cold Blood) برایمان زنده شود. سم مندس از همان ابتدای فعالیتش فهمیده بود که حضور یک مدیر فیلمبرداری بزرگ و کارکشته تا چه اندازه واجب است و به همین خاطر هم بعد از مرگ کنراد هال در سال ۲۰۰۳، به سراغ فیلمبردار بزرگ دیگری چون راجر دیکنز رفت. اگر قرار باشد از میان سیاههی قابهای سم مندس در تمام فیلمهایش فقط یکی را انتخاب کنم، قطعا به سکانس کشتار نهایی فیلم زیر آن باران تند، در خیابانی خلوت و در تاریکی اشاره میکنم.
«پسر بچهای به نام مایکل هیچ اطلاعی از شغل پدرش ندارد. او فقط میداند که پدرش برای مرد مهمی به نام آقای رونی کار میکند. مایکل روزی زیر صندلی پشتی ماشین پدر پنهان میشود تا از ماجرا و شغل او آگاه شود. اما او ناگهان شاهد کشته شدن مردی توسط پسر سرکردهی تشکیلات خلافکاری یعنی پسر همان آقای رونی میشود. مایکل حالا میفهمد که پدرش عضو یک تشکیلات مافیایی است اما هم پدر او و هم پسر آقای رونی متوجه حضورش در آن جا میشوند. حال مایکل تنها شاهد جنایت فرزند آقای رونی بوده و همین، هم میتواند موقعیت پدرش را به خطر بیاندازد و هم میتواند سبب به خطر افتادن جان خودش شود. اما ظاهرا آقای رونی قصد انجام دادن کاری ندارد تا این که پسرش که به رابطهی نزدیک پدر مایکل و پدر خودش حسادت میکند، سعی میکند از این موضوع سواستفاده کند و پدر را به دست زدن علیه خانوادهی مایکل ترغیب کند …»