نهمین نمایشگاه کتاب آنلاین دیجی کالا همچون هشت سال گذشته از ۱۷ اردیبهشت تا ۶ خردادماه برگزار میشود که در آن بیش از صد هزار عنوان کتاب با ۸۰ درصد تخفیف به اهل کتاب عرضه خواهد شد. آثار نشر چشمه یکی از بزرگترین ناشران کشور که سالانه بیش از ۱۳۲ کتاب چاپ اول منتشر میکند نیز همچون سالهای پیشین در این نمایشگاه در دسترس علاقهمندان خواهد بود. در این مطلب با برخی از پرمخاطبترین آثار این نشر آشنا خواهید شد.
۱- نئوهاوکینگها
قدمت نوشتن از خود یا خودافشاگری در ادبیات اروپا و آمریکا به دستکم صد سال گذشته باز میگردد. نویسندگان، قصهنویسان، جستارنویسان و خلاصه اهالی ادب، هنر، فرهنگ و سیاست مغرب زمین که روزانهنویسی در ضمیرشان نهادینه شده، بعد از رسیدن به سالمندی، بازنشستگی یا ترک محل کار خاطرات شخصی و شغلیشان را منتشر میکنند.
در این سوی جهان، بر خلاف مغرب زمین، سنت روزانهنویسی و انتشار خاطرات تا کمتر از یک دههی گذشته پا نگرفته بود. خوشبختانه بعد از رواج جستارنویسی و محبوبیتاش در میان نویسندگان، ناشران و مخاطبان، انتشار خاطرات و جستارنویسی بر اساس زندگی نویسنده، متداول شده است. از جمله نمونههای موفق چنین آثاری میتوان از «اعترافات یک گرگ تنها» و «آقای سناریست» نام برد.
مریم حسینیان، قصهنویسی که سه رمان «بهار برایم کاموا بیاور»، «ما اینجا داریم میمیریم» و «بانو گوزن» را در کارنامهاش دارد، شهامت کرده و در اثری زیر عنوان «نئوهاوکینگها / یا سازش با سوراخهای جوراب مورچه» از زندگی و بیماریاش گفته است.
او که مدتهاست با سرطان مبارزه میکند، مخاطب را به میانهی زندگیاش پرتاب کرده، از دو کیست آبدار که در حفرهی شکمیاش جا خوش کردهاند، اسپاسم مزمن، شیمیدرمانی و … میگوید، اما ناامید نیست و استیون هاوکینگ، کیهانشناس برجسته، که پنجاه سال روی صندلی چرخدار نشسته بود و توانایی حرکت نداشت را الگو قرار داده.
حسینیان با قلمی روان و صداقتی مثالزدنی الگویی درخور و شایسته برای شرح درد و رنج نبرد با عفریت سرطان ارائه کرده است.
در بخشی از کتاب « نئوهاوکینگها / یا سازش با سوراخهای جوراب مورچه» به قلم مریم حسینیان میخوانیم:
«این ماجرا اول و آخر ندارد. درست از میانه شروع میشود. مثل همین حالا که فهمیدهام دو کیست آبدار در حفرهی شکم وجود دارد. رادیولوژیست قبلا مهربانتر بود. ولی امروز او هم دارد دعوا میکند. به منشیاش بلند میگوید از این به بعد سونوگرافی لگن و شکم را بدون توضیح و نسخهی دقیق نمیپذیرم. گیج شدهام. با جواب سونوگرافی از پلهها بالا میآیم. نفس عمیق میکشم. احساس میکنم دور میدان فاطمی همه نگاهم میکنند. شاید من در این ماهها زیادی از خانه بیرون بیامدهام و یادم رفته چهطور باید توی خیابان رفتار کنم که مردم سرتاپایم را نگاه نکنند. زنگ میزنم به مهدی. صدایم را صاف میکنم و میگویم:دوتا کیست… انگار چیزی هست.
مهدی مثل همیشه به من روحیه میدهد و میگوید: نه چیزی نیست. نگران نباش. الان وقت دکتر داری؟
فکر میکنم از پشت تلفن مرا میبیند. آرام سرم را تکان میدهم. اوایل آبان ماه است. یادم میآید از ششم آذرماه سال گذشته که آن اسپاسم فلجکنندهی حوالی معده شروع شد و کارشناس اورژانس سرم زد و گفت اسپاسم معده به نظر میرسد و تا نیمساعت دیگر خوب میشود و نشد، از همان ک.قع استیون هاوکینگ وارد زندگی من شده است. تصویر مردی که برای مردن فرصت نداشت مدام توی سرم دور میزند. شاید اگر او توانسته پنجاه سال روس صندلی بنشیند، قلج کامل باشد و در عین حال کیهانشناسی برجسته و با هوش مصنوعی کلمههایش به صوت تبدیل شوند… پس من هم میتوانم با ردپای تودهای بدخیم در رودهی بزرگم که حالا ساعت دوازده ظهر اوایل آبانماه سال هزار و چهارصد باز دارد غرش میکند کنار بیایم.»
۲- بیچارگان
«بیچارگان» رمانی کوتاه از فئودور داستایوفسکی است. او این اثر را در بیست سالگی نوشت و در شبی سرد به گریگاروویچ امانت داد. گریگاروویچ دستنویس را نزد دوستش نکراسوف برد. هر دو با هم شروع به خواندن دستنویس کردند و سپیدهدم آن را به پایان رساندند. ساعت شش صبح رفتند داستایوفسکی را بیدار کردند و به او تبریک گفتند.
نکراسوف رمان را با این خبر که گوگول تازهای ظهور کرده پیش بلینسکی، منتقد مشهور، برد. روز بعد بلینسکی به محض دیدن داستایوفسکی فریاد زد: «جوان، هیچ میدانی چه نوشتهای؟ تو با بیست سال سن ممکن نیست بدانی.»
اولین رمان داستایوفسکی ساختاری ساده دارد و از نامهنگاری دو شخصیت فقیر و مصیبتزده تشکیل شده است. دو نفر که خویشاوندی دوری با یکدیگر دارند. «ماکار» مردی میانسال که کارش رونوشت برادشتن از نامهها در ادارهای در سنپترزبورگ است به دختری در همسایگیاش نامه مینویسد که خویشاوندی دوری با او دارد. این دختر «واروارا» یتیمی است بیمار که همراه با مستخدمهاش در آپارتمانی روبروی آپارتمان ماکار زندگی میکند.
تمام دغدغهی ماکار این است که احتیاجات این دختر را برآورده کند. برای این کار از مساعده و فروختن لوازم ناچیزش رویگردان نیست. عاقبت در گرفتاری و بدهکاری سرگردان میشود و دختر در پی چارهای است که خود و او را از منجلاب فقر نجات دهد.
در بخشی از رمان «بیچارگان» که با ترجمهی آرزو آشتیجو منتشر شده، میخوانیم:
«دیروز خوشبخت بودم، زیاده خوشبخت، خارج از اندازه خوشطالع. چرا که شما برای یک دفعه هم که شده، دختر لجبازم، به حرف من گوش کردید. موقع عصر، حدود ساعت ۸ بیدار شدم (عزیزکم، شما میدانید که من دوست دارم پس از فراغت از کار، چرتی بزنم)؛ شمعی روشن کردم. کاغذها را آماده میکردم و قلم میتراشیدم که ناگاه به تصادف چشمم به پنجرهی اتاقتاان افتاد و حقیقتا قلبم از جا کنده شد.
آخرالامر دریافتید من چه میخواستم، قلب کوچکم چه میخواست. دیدم که گوشهی پردهی پنجرهتان کناری زده شده و به گلدان شمعدانی بسته شده است، دقیقا طوری که به شما گفته بودم. به نظرم رسید که چهرهی ظریف شما در پنجره درخشید. انگار شما هم از اتاقتان مرا تماشا میکردید، انگار شما هم به من فکر میکردید.
و چهقدر حزنآور بود کبوترکم که نمیتوانستم چهرهی دوستداشتنی شما را درست ببینم. بالاخره چشمان من هم روزگاری سود داشت و خوب میدیدم. پیری و هزار دردسر، دلبندم. فیالحال انگار چشمهایم هیچ نمیبینند؛ عصرهنگام کمی کار میکنی، چیزکی مینویسی و فردایش چشمهایت طوری قرمزند و اشکها طوری سرازیر میشوند که پیش غریبهها شرمسار میشوی.
اما در خیال من، فرشتهی کوچک، لبخند شما طوری درخشید – لبخند مهربان و پر از درود شما – که قلب من آکنده از احساسی شد شبیه آن زمان شما را بوسیدم، وارنکا، فرشتهی کوچک، یادتان هست؟ کبوترک من میدانید، حتی به گمانم رسید سرانگشتی تکان دادید؛ همینطور است، وروجکجان؟ حتما همهی اینها را با جزئیات در نامهتان برایم توصیف کنید.»
۳- گالری اجساد
پناهجویان انسانهایی جانبهلب رسیدهاند که برای رهایی از شرایط دشواری که در آن زندگی میکنند جانشان را بر کف دست گذاشته برای رسیدن به آزادی خطر میکنند. اما درک کردن شرایط و موقعیت آنها دشوار است، مگر داستاننویسی که بیپناهی و آوارگی را پسپشت گذاشته، قصهی پر غصهی پناهندگان را روایت کند.
حسن بلاسم، نویسندهی عراقی، بعد از ساخت مستندهایی دربارهی فقر و فرودستی هموطناناش و استبداد صدام، در بیست و هفت سالگی به سلیمانیه در شمال عراق فرار کرد. اسمش را عوض کرد و با فراغبال مشغول کار شد. انتشار چندین مقاله و به نمایش درآمدن فیلمی که در محکومیت کشتار کردها به دست حکومت صدام ساخته بود، سایهی تعقیب را بر زندگیاش انداخت. به کوه و کمر زد. چهارصد دلار به قاچاقچی داد تا از مرز ایران بگذرد. پانزده روز همراه خیل عظیمی از آوارگان در کوهها پیادهروی کرد تا بدون برگهی شناسایی و پول به ترکیه رسید.
برای تامین مخارج و هزینهی رد شدن از مرز یونان همه کار کرد. بعد از گذشت شش ماه در زمستان سال بعد وارد یونان شد و خودش را به بلغارستان رساند. به فنلاند رفت و بعد از چهار ماه مقیم این کشور شد. اولین داستان بعد از پناهندگی را آزاد و رها به زبان عربی نوشت و در مجموعه داستان شهر منتشر کرد.
یک بار از او پرسیدند حالا که صدام نیست نمیخواهد به وطنش بازگردد؟ یاد رفیق تئاتریاش، هادی المهدی، افتاد که چند سال پیش به بغداد برگشت. پناهندهی هلند شده بود. ازدواج کرده بود و بچه داشت. در بغداد برنامهی رادیویی موفقی دربارهی فساد سیاستمداران میساخت. یک روز صبح در خانهاش را زدند. هادی در را باز کرد. دو نفر به او شلیک کردند و تمام.
حالا زمستانهای دشوار دربهدری، سفرهای بی پایان و سرشار از اضطراب به پایان رسیده اما تشویش و نگرانی دربارهی وطن و تجربیات دردناک آوارگی مدام در قصههای مجموعه داستان «گالری اجساد» تکرار میشوند.
در بخشی از مجموعه داستان «گالری اجساد» که با ترجمهی ایمان پاکنهاد منتشر شده، میخوانیم:
«من از ایجاز خوشم میآد، از سادگی و تصویر گیرا. مثلا مامور کر رو در نظر بگیر. آرومه. چشمهای تیز و شفافی داره. با اون اثر هنریای هم که رو اون مادره خلق کرد حال میکنم. یه روز بارونی زمستون، یه مشت عابر و راننده وایسادند به تماشای زنه. چاق بود. بچهش هم لخت بود و مامانش رو مک میزد. زنه رو برد زیر یه نخل خشک، وسط یه خیابون شلوغ. هیچ اثری هم از زخم و یا جای گلوله تو تن زنه یا بچش نبود. هر دوشون عین یه جوی آب روون زنده به نظر میرسیدند. این همون نبوغیه که همپاش تو این قرن پیدا نمیشه. باید میدیدی بالاتنهی گندهی زنه و هیکل لاغر بچه رو، مثل یه کپه استخوان بود که رنگ پوست سفید براق نوزاد بهش زده باشند. هیچکس نمیتونست بفهمه این مادر و بچهش چهجوری دخلشون اومده. خیلیها خیال میکردند از سم مرموزی استفاده کرده که هنوز ناشناختهست. ولی باید تو آرشیو کتابخونهمون گزارش کوتاه و شاعرانهی کر رو دربارهی این اثر هنری خارقالعاده بخونی. الان یه مسئولیت مهم داره تو گروه. لایق بیشتر از اینها هم هست.
حتما ملتفتی که این مملکت یکی از شانسهای نادر قرن به آدمها میده. کارمون ممکنه خیلی دووم نیاره. به مجرد اینکه وضعیت تثبیت بشه باید بریم یه کشور دیگه. نگران نباش، کلی جا هست. ببین، قبلا به دانشجوهای جدیدی مثل تو درسهای مقدماتی میدادیم، ولی الان اوضاع خیلی فرق کرده.»
۴- اتحادیهی ابلهان
اتحادیهی ابلهان اولین رمان از «جان کندی تول» است که در ایران منتشر شده است. اثر تول یکی از بامزهترین رمانهای تاریخ ادبیات است که داستان غمانگیزی پشتاش وجود دارد. «ایگنیشس» شخصیت اصلی رمان، متخصص قرون وسطا، جوانی تپل، تنبل و اهل مطالعه است که درایت و زبان گزندهاش در انتقاد از تبعیضنژادی، مصرفگرایی، دموکراسی، هالیوود و… نمیگذارد شغل مناسبی برای خودش دستوپا کند و فرد مفیدی باشد.
تول استاد کالج هانتر نیویورک که در هفده سالگی نخستین رماناش را با الهام گرفتن از نویسندهی مورد علاقهاش، فلنری اوکانر، نوشت و بورسیهی کامل دانشگاه تولن را دریافت کرد، در دوران سربازی در پورتوریکو «اتحادیهی ابلهان» را نوشت و پس از بازگشت به آمریکا برای ناشران فرستاد که هیچ یک نپذیرفتند. افسردگی او را زمینگیر کرد و جاناش را گرفت. به قول منتقد نیویورکتایمز، با این کار او همچون شخصیت اصلی رمان با اتحادیهی ابلهان – ناشرانی که دستنوشتهاش را نپذیرفتند – مبارزه کرد.
او با این کار به مادرش انرژی داد تا پس از ۹ سال تلاش توانست «واکر پرسی» استاد دانشگاه لوییزیانا و از مهمترین نویسندگان جنوب آمریکا را قانع کند تا کتاب پسرش را منتشر کند. اثری که برخی آن را بزرگترین رمان کمدی قرن میدانند و معتقدند: این کتاب را نمیتوان راحت در مکانهای عمومی مثل مترو یا پارک خواند. چون محال است که یک نفر به سمت آدم نیاید و نگوید که عجب کتاب محشری میخوانی یا این که به فلان جایش رسیدهای یا نه.
در بخشی از رمان «اتحادیهی ابلهان» که با ترجمهی پیمان خاکسار منتشر شده، میخوانیم:
«یک کلاه شکاری سبزرنگ سری را که بیشتر به یک بادکنک حجیم شباهت داشت، میفشرد. رو گوشیهای سبز پر بود از گوشهایی بزرگ و موهایی اصلاح نشده و کرک زبری که در گوشها رشد کرده و از هر دو طرف زده بود بیرون، درست مثل ماشینی که راهنمای چپ و راستش همزمان چشمک بزند. لبهای پر و بههم فشردهاش از زیر سبیل انبوه و سیاهش توی چشم میزد، چین گوشه لبهایش پر بود از نارضایتی و خردهچیپس.
زیر سایه آفتاگیر سبز کلاه، چشمان متکبر زرد و آبی ایگنیشس جی. رایلی خیره شده بودند به مردمی که زیر ساعت فروشگاه دی. اچ. هولمز انتظار میکشیدند. در میان جمعیت دنبال نشانههایی از بدسلیقگی در لباس پوشیدن میگشت.
ایگنیشس متوجه شد که بیشتر لباسها به قدری نو و گران بودند که کاملا میشد توهینی به سلیقه و نجابت به حسابشان آورد. داشتن هر چیز نو و گرانقیمت نشانه خدانشناسی و عدم درک هندسه بود، حتا ممکن بود وجود روح را زیر سوال برد. خود ایگنیشس راحت و معقول لباس پوشیده بود.
کلاه شکاری نمیگذاشت سرش سرما بخورد و شلوار گلوگشاد پشمیاش هم با دوام بود و اجازه میداد آزادانه حرکت کند. جیبهای شلوار گرم بود و باعث آرامش ایگنیشس میشد.»
۵- آدمهای چهارباغ
اصفهان که به نصف جهان مشهور است، مامن و مالجای مشهورترین نویسندگان و مترجمان – ابوالحسن نجفی، احمد میرعلایی، احمد گلشیری، هوشنگ گلشیری، محمد حقوقی، ضیاء موحد، بهرام صادقی، رضا فرخفال و … – است. علی خدایی یکی دیگر از نویسندگان نامی این خطه، آثار خواندنی منتشر کرده. او عاشق اصفهان است. در شبگردیهایش به خیابان چهارباغ، سنگفرشاش، درختان، کافهها، بالکنها و ساکناناش فکر میکند و مجموعه داستان «آدمهای چهارباغ» را به آنها اختصاص داده تا به خیابانی که عاشقانه دوستش دارد ادای دین کند. نویسنده با زبانی ساده و صمیمی در چهل داستان کوتاه و پیوسته زندگی افرادی که در چهارباغ زندگی میکنند را روایت کرده. «عادله» دختر خوشبهدل زنی زحمتکش که رختشوی خیابان است با راهنمایی و کمک یکی از اهالی خیابان به عنوان خدمتکار در هتل جهان مشغول به کار شده، با خوشرویی از میهمانان پذیرایی میکند. او همچون نخ تسبیح همهی شخصیتهای داستان را به یکدیگر متصل کرده است. نویسنده که جوانیاش را در چهارباغ گذرانده به کمک آن روزگار رفته را حکایت میکند.
در بخشی از مجموعه داستان «آدمهای چهارباغ» که به قلم علی خدایی منتشر شده، میخوانیم:
«انگارنهانگار سوار دوچرخه است در این صبح دو سه روز مانده به مهر. این چرخها خودشان میتابند، میچرخند تا آقا رضا با لبخند خوشی شب قبل، از آمادگاه بپیچید به چارباغ. چارباغیها تقریبا همه مشتری آقا رضایند. راستهی سینما نقشجهان میایند پیش او اصلاح و از وقتی صندلی مشتری را چرم قرمز کرده به او میگویند آقا رضا قرمز. نه مادی را نگاه میکند و نه پاساژی را که لب فرشادی میسازند. میرود جلوتر با خاطرات دیشب در خانهاش.
نوهچیها یکییکی لب ایوان روی سکو نشسته بودند و پدربزرگ موهایشان را کوتاه کرده بود. هوای خنک غروب جمعه. اول پسرهای احمدرضا و بعد تکپسر محمدرضا و آخر پسر غلامرضا که مدرسه نمیرفت و گفت: آقاجون، آقاجون، موهای من
آقا رضا خندید، گفت: باباجون تو که مدرسه نمیری.
بعد حاجخانم که به نوهها یکی دو تومان جایزه دادو دختر حمیدرضا گفت: پس به من. پس به من.
– الاهی ننه، تو که موهاتو نبریدی. نچیندی که.
تا عروس گفت: کوتاه نکردی.
حاجخانم به او هم یک دوتومنی داد. آقا رضا هم نه برداشت و نه گذاشت گفت: بسس خانوم، پولام تموم شد.
و همه خندیدند. بعد هم حاجخانم برای همهی پسرها و دخترها و زادورودشان اسفند دود کرد. آقا رضا خوشحال بود.
– اینم مراسم امسال.»
۶- تاول
لنگستن هیوز، ملکالشعرای هارلم، کتاب شعری دارد به نام «سیاه همچون اعماق آفریقای خودم» که در آن از تبعیض و سختیهایی میگوید که سیاهان آفریقاییتبار در ایالات متحده تحمل کردهاند. وقتی رمان «تاول» نوشتهی «مهدی افروزمنش» را به پایان میرسانیم، میتوانیم با تغییر اندک نام اثر هیوز، اثر افروزمنش را «سیاه همچون اعماق فلاح خودم» بنامیم.
نویسندهی رمان که در جنوب تهران پرورش یافته، با بیانی ساده، زندگی ساکنان محلهای نزدیک میدان راهآهن را در دههی هفتاد شمسی روایت میکند که بدون نزاع، زورگیری، درگیری جوانان دربهدر، سردرگم و بیکار نمیگذرد.
امید، راوی داستان، نوجوانی است که در کنار برادر بزرگاش رشد کرده و زیر و بالای محله را میشناسد. او، از جعفر، کشتیگیری که ره صد ساله را چند شبه رفته و اندک اندک از عرش به فرش سقوط کرده، سرهنگی که به کلانتری محل آمده و با لباس شخصی، فانوسقه و سرنیزه به کمر، سوار بر موتورسیکلت و جذبهی فراوان در محله میچرخد و کینهای که جعفر از او به دل گرفته، میگوید: جعفر هر جا مینشست دم از انتقام میزد. شب که شد، پنجشنبه، همه توی فوتبال دستی میدانستند جعفر آزاد شده و میخواهد انتقام بگیرد، اما کسی باور نکرده بود. تا قبل از اینکه آقاحیدر بیاید داخل و بعدش خود جعفر، تعریف میکردند جعفر چی گفته و میخندیدند. یکی گفت جعفر گفته به روح ننهم دهنش رو صاف میکنم. بعدش هم اضافه کرد: زرشک
شخصیتهای گوناگون داستان هویت مستقل ندارند و تنها در محلهی انس گرفته و قالب آشنایشان معنا پیدا میکنند، فقط در فقر و ناکامی مشترکاند. مهدی افروزمنش با انتشار این رمان نشان داد از زیر پوست محلات جنوب تهران لطافت برنمیخیزد. او زنگ خطر را به صدا درآورده است.
در بخشی از رمان «تاول» به قلم مهدی افروزمنش میخوانیم:
«جعفر مثل فنر از جا بلند شد و زرتی خواباند زیر گوش سرهنگ؛ نه سلامی، نه علیکی، یکهو زد تو گوش سرهنگ که رسیده بود بالاسرش. اول کلهاش را بلند کرد و زد زیر خنده، گفت: سیگار داری؟
این تکهکلامش بود. کف دستش پر بود از توتون سیگار و سیگاری آتشخورده. چمبه زده بود و مشغول مخلوط کردنشان بود تا پوکهی سیگار را پر کند، چندباری از ته، سیگار را روی ناخن شستاش بزند، سرش را پیچی بدهد و به قول خودش بزند بر بدن.
سرهنگ دست انداخت یقهی جعفر را از پشت گرفت. جعفر پیراهن همیشگی را پوشیده بود؛ جین سنگشور آبی که یقهاش از زور چرک قهوهای شده بود و بعضی جاهاش هم ریشریش و به تناش زار میزد. جعفر مثل فنر روی پاهاش بلند شد و زد زیر گوش سرهنگ؛ نه سلامی، نه علیکی، بیهوا زد تو گوش سرهنگ. بهمولا با چشمهای خودم. دیدم، گفت: یقه رو ول کن دیوث… اصلا تو بچهی این محلی؟
هیچوقت کسی جعفر را اینطوری ندیده بود. صورتش مثل لبو سرخ شده بود. تو چشمهاش فقط خون نبود، میشد خیلی چیزها دید.
جعفر از بچههای قدیمی محل بود و بیشتر از همه اسم و لقب داشت. اول جعفر کمالی بود، وقتی مدرسه میرفت. بعد که کشتیگیر و قهرمان شد صداش کردند جعفرسالتو. سربازی که رفت شد جناب سروان. وقتی برگشت شده بود جعفربیچاره. از فردای آن اتفاق هم که شدچعفر سرهنگ یا جعفرخله. آدم محبوبی بود، حتا وقتی دیگر پنج میزد. میگفتند جوانیهاش از آنهایی بوده که دخترها براش سرودست میشکستهاند و نامه پشت نامه سر راهش میگذاشتهاند.
یکجورهایی برای محله شبیه قیصر بوده. من ندیدم آن روزهاش را، مادرم و زنهای همسایه که مینشستند تو کوچه به سبزی پاک کردن یا کاموا شکافتن، برای همدیگر تعریف میکردند. حتا یکبار شنیدم خدیج، دختر نادرهخانم، هم دلش برای جعفر پر میزده. مادرم داشت برای آبجی بزرگم تعریف میکرد که تازه بزرگ شده بود اما انگار زیاد تو نخ این حرفها نبود و همین مامان را ترسانده بود که نکند دخترش را چیزخور کردهاند و به هر بهانهای سعی میکرد پای آبجی را به جمع کوچهنشینیهای خودش و همسایهها باز کند.»
۷- باشگاه مشتزنی
«باشگاه مشتزنی» اثر چاک پالانیک، نویسنده و مقالهنویس معروف آمریکایی است. این رمان در ابتدا یک داستان کوتاه چند صفحهای بود؛ اما بعدها نویسنده آن را بسط داد. آن بخش اولیه هم بدون تغییر، فصل ششم این کتاب را به خود اختصاص داد. کتاب باشگاه مشتزنی در سال ۱۹۹۶ منتشر شد. جی. جی. بالارد، نویسندهی آمریکایی، این اثر پالانیک را آینهی تمامنمای انسان تنهای امروز میداند.
داستان ماجرای یک شهروند آمریکایی است که دلش میخواهد زندگی یکنواخت و ملالانگیزش پایان یابد. او با مردی به نام تایلر دردن آشنا میشود. این آشنایی پای راوی داستان را به یک باشگاه مشتزنی زیرزمینی باز میکند؛ جایی که افراد زیادی به آنجا میآیند تا از شر سرخوردگیهای زندگیشان رها شوند.
این داستان سه شخصیت اصلی دارد: راوی، تایلر دردن و زنی به نام مارلا سینگر. روایت داستان کمی پیچیده است و باید برای درک آن، کمی خود را به زحمت بیندازید. اگر اوایل داستان برایتان مبهم بود، حوصله به خرج دهید و لذت کشف ماجرا را از خود دریغ نکنید.
چاک پالانیک کتاب باشگاه مشتزنی را در سیونهسالگی نوشت. اقتباس سینمایی از این داستان پس از سیوسهسال باز هم اثر پالانیک را بر سر زبانها انداخت. کارگردانی این فیلم را دیوید فینچر برعهده داشته و برد پیت و ادوارد نورتن در آن ایفای نقش کردهاند.
در بخشی از رمان «باشگاه مشتزنی» که با ترجمهی پیمان خاکسار منتشر شده، میخوانیم:
«تایلر یک شغل پیشخدمتی برایم پیدا میکند و بعد تفنگی در دهانم میچپاند و میگوید که اولین قدم برای رسیدن به جاودانگس مردن است. با اینکه من و تایلر از مدتها قبل بهترین دوست هم بودیم باز هم مردم همیشه از من میپرسیدند که اسم تایلر دردن به گوشم خورده یا نه.
لولهی تفنگ به ته گلویم فشار میآورد. تایلر میگوید: ما واقعا نمیمیمیریم.
با زبانم شیارهای صداخفهکن لولهی تفنگ را که خودمان متهشان کردهایم حس میکنم. بیشتر صدایی که شلیک گلوله ایجاد میکند در اثر انبساط گازهاست. گلوله صدای زیر قابل شنیدنی هم تولید میکند که به خاطر حرکت بسیار سریعش است. برای خفه کردن صدا، فقط باید تعداد زیادی سوراخ داخل لولهی تفنگ ایجاد کرد. این کار به گزها اجازهی خروج میدهد و اینطوری سرعت گلوله به کمتر از سرعت صوت میرسد.
اگر سوراخها را دست مته نکنی تفنگ در دستت منفجر میشود. تایلر میگوید: این واقعا مرگ نیست. ما افسانه خواهیم شد. ما پیر نمیشیم.
با زبانم لولهی تفنگ را به سمت لپم میرانم و میگویم: تایلر، ما که دراکولا نیستیم.
ساختمانی که بر آن ایستادهایم تا ده دقیقهی دیگر وجود نخواهد داشت. اگر در یک وان پر از یخ، مقداری اسیدنیتریک نود و هشت درصد جوشان را با حجم سه برابری از اسیدسولفوریک مخلوط کنید و با قطهچکان گلیسیرین به آن اضافه کنید، آن وقت شما نیترو گلیسیرین دارید.
من این را میدانم چون تایلر این را میداند.
نیتروگلیسیرین را با خاک اره مخلوط کنید. حالا یک جور مادهی منفجرهی خمیری خوشگل دارید. خیلیها به نیتروگلیسیرینشان پنبه اضافه میکنند و به آن سولفات دومنیزی میزنند. این ترکیب هم بدک نیست. بعضیها هم از نیترو مخلوط شده با پارافین استفاده میکنند. ولی پارافین هیچوقت، هیچوقت به دردم نخورده.»
۸- بنیآدم
محمود دولتآبادی که یکی از مهمترین، پرکارترین و بهترین نویسندگان تاریخ ادبیات ایران است، اینبار کتابی به کتابخوانها و اهل فکر عرضه کرده که حاوی شش داستان – «مولی و شازده»، «اسم نیست»، «یک شب دیگر»، «امیلیانو حسن»، «چوب خشک بلوط» و«اتفاقی نمیافتد» – است.
نوشتن از این مجموعه داستان دشوار است. قصهها عجیباند. شخصیتهای هر یک از داستانها افرادی هستند که نمیشناسیمشان و برایمان گنگ و نامفهوماند. نثر و روش بیان قصهها نیز با دیگر آثار دولت آبادی متفاوت است. او بر خلاف سایر آثارش که در فضای روستا سیر میکنند، در این اثر داستانها را در فضای شهری و مدرن روایت میکند.
دولتآبادی که همواره از آزادی نوشتن، فارغ از نگرانی زیر پا گذاشتن قوانین دفاع کرده در این اثر فضایی نو خلق کرده که خواننده به راستی نمیتواند از آنها آگاه شود. برای فهم داستانها باید بیش از یک بار آنها را خواند و در دنیای پر راز و رمزشان غوطه خورد.
نویسنده نیز به این نکته آگاه است و میگوید: «زمانی که این کتاب را مینوشتم، میدانستم که جوابی برای سوالهایشان ندارم، من در آن لحظه فقط میدانستم که باید اینها را بنویسم و نوشتم.»
به این ترتیب، دولتآبادی دریچهای متفاوت از داستاننویسی را برای خواننده باز کرده، مرزها را خط زده، آزادانه نوشته و خواننده را مسخ کرده است.
در بخشی از مجموعه داستان «بنیآدم» میخوانیم:
«قوزی بود- نه آن پسرخاله که موهای فرفری داشت – بل قوزی آن مردی بود که دیشب حدود ساعت سهی صبح به ذهن من درآمد که میخواست یک پرچم را از یک بلندی پایین بکشاند. خیلی عجیب بود. به صورت یک فیلم کارتون در نظرم پیدا شد. یک داستان کوتاه جمعوجور بود. داستان کوتاه نوشتن از این نوع هنری است در توان کافکا و ولفگانگ بورشرت، اگر زنده مانده بود. اما او زود مردانیده شد، چون زود به درک روشنی از حقیقت تلقین شده رسید، که اگر مانده بود، یگانه قرینهی کافکا میبود با عطوفت بیشتر. اما مثل دیگر سادهانگاران باید بپذیریم خداوند بندگانی را که دوست میدارد، زودتر نزد خود میبرد. باری… آن داستان کوتاه شروع میشد با شب و قوزی. اینجور که مرد پای ستونی ایستاده که میتواند در میدان شهر یا در خیابانی باشد، مثلا ستونی نزدیک یک ساختمان دولتی. شب است و سرد است و مردم در خیابان دیده نمیشوند. قوزی پای ستون سنگی ایستاده و چهارتا چشم دارد تا بتواند هر چهار طرف را بپاید.
اگر نگاه کنجکاوی هم متصور باشد که مردی چون نان خشک از بیخوابی کنار پنجرهی اتاقش ایستاده و دارد به میدان و آن ستون سنگی نگاه میکند، باز هم نمیتوانست تشخیص بدهد که آن مرد قوزی چیزی است جدا از سنگ ستون. اینکه من او را میبینم و دیدم، از همان نشانههای ذهنی است که برخی به آن میگویند مالیخولیا.»
۹- ۱۹۸۴
«اریک آرتور بلیریا» در هندوستان به دنیا آمد. پیش از یک سالگی، همراه والدیناش به بریتانیا مهاجرت کرد. او برای آنکه به عنوان فردی انگلیسی شناخته شود، خود را با نام مستعار «جرج اورول» معرفی میکرد.
اورول در رمان ۱۹۸۴، با الهام گرفتن از کتاب جمهور ارسطو که جامعهی آرمانیاش را در آن شرح میدهد، آرمانشهری غرق در تباهی و سیاهی را نشان میدهد که در آن ناتوانی و نادانی انسان فضلیت است. اما «وینستن اسمیت»، شخصیت اصلی رمان که فردی انقلابی، متفکر و از اعضاء عادی حزب است، تلاش میکند به کمک دختری که «جولیا» نام دارد، شان انسانها را حفظ کرده، عشق و دوستی را به جامعه بازگرداند و آرمانشهر برادر بزرگ را نابود کند.
در بخشی از کتاب «۱۹۸۴» که با ترجمهی کاوه میرعباسی منتشر شده، میخوانیم:
«سک روز نورانی و خنک آوریل بود و ساعتها سیزدهبار مینواختند. وینستون اسمیت، برای آنکه از باد گزنده در امان بماند، چانه را به سینه چسبانده بود و تیزوتنداز درهای شیشهای منزلگاههای پیروزی به داخل سرید؛ هر چند نه آنقدر سریع مانع شود گردبادی از خاک و شن همراهش به دورن بچید.
سرسرا بوی کلم پخته و پادری کهنه میداد. یک سرش پوستری رنگی به دیوار میخکوب شده بود که به درد نمیخورد در داخل به معرض تماشا گذاشته شود چون زیادی بزرگ بود. چیزی را نشان نمیداد جز چهرهای عظیم، با پهنای بیش از یک متر. سیماری مردی حدودا چهل و پنج ساله، با سبیل مشکلی و خطوط چهرهی خشن و خوشترکیب.
وینستون به طرف پلکان رفت. فایده نداشت آسانسور را امتحان کند. در بهترین ایام هم اغلب کار نمیکرد، و فعلا برق طی روز قطع بود. این هم یمی از صرفهجوییها برای تدارک هفتهی نفرت بود.
آپارتمانش طبقهی هفتم بود و وینستون، که سی و نه سال را رد کرده بود و قوزک راستش بر اثر واریس زخم بود، آهسته بالا میرفت و تا برسد چند نوبت به خود استراحت داد. در هر پاگرد، مقابل اتاقک آسانسور، پوستری که چهرهی عظیم را نشان میداد از روی دیوار به آدم زل میزد. با ترفندی نقاشی شده بود که به نظر میرسید چشمها به هر طرف که بروی دنبالت میکنند. نوشتهای زیرش خودنمایی میکرد.
– برادر بزرگ شما را میپاید.»
۱۰- در راه ویلا
فریبا وفی نامی آشنا در بین علاقهمندان به داستانهای معاصر است. او سبک خاص خود را دارد. ساده و صمیمی مینویسد. فضای داستانهای او غالباً زنانه است. وفی با اولین رمان خود یعنی پرندهی من بیشتر شناخته شد. ترلان، رویای تبت، بی باد بی پارو، روز دیگر شورا، حتی وقتی میخندیم چند نمونه از داستانهای بلند و مجموعه داستانهای این نویسنده هستند.
کتاب در راه ویلا یکی دیگر از مجموعه داستانهای فریبا وفی است که از نه داستان تشکیل شده است. عنوان داستانها از این قرار است: در راه ویلا، هزاران عروس، دهنکجی، کافیشاپ، حلوای زعفرانی، آن سوی اتوبان، گرگها، روز قبل از دادگاه، زنی که شوهر داشت.
نویسنده در این کتاب، روزمرگی اجتنابناپذیر زندگی شهری را روایت میکند. داستانها راجعبه آدمهایی هستند که از نظر فاصله به هم نزدیکاند؛ اما قادر به فهمیدن یکدیگر نیستند. اولین داستان این مجموعه یعنی در راه ویلا ماجرای زنی است که شوهرش مدام به مأموریت میرود. سختیهای زندگی و دستتنها بودن آن هم با دو کودک خردسال کلافهاش کرده است. او با مادرش هم بنا به دلایلی، رابطهی خوبی ندارد. خواهر این زن او را به ویلایش در شمال دعوت میکند. مادرش هم در این سفر با او همراه میشود و داستان حول احساسات این زن راجعبه این موضوع شکل میگیرد.
در بخشی از مجموعه داستان «در راه ویلا» میخوانیم:
«جوان بودم و حقش نبود این قدر دلم بگیرد. دلم میخواست میتوانستم چند روزی بگردم و تفریح کنم و بیخیال باشم. چند روز از غرولندهای مامان دور باشم و کمی زحمت فرسایندهی مراقبت از بچهها از دوشم برداشته شود. همین بود که دعوت سادهی میترا را از خودش جدیتر گرفتم و با صدای بلند اعلام کردم:
– میرویم ویلای خاله میترا
پویا بالا پایین پرید و خوشحالی کرد. مامان بخش تدارکاتیاش را که مدتها از کار افتاده بود فعال کرد.
– باید لباس گرم برداریم. شبهای شمال سرد است.
میترا دربارهی بردن مامان چیزی نگفته بود. فقط از من خواسته بود بچههایم را بردارم و چند روزی بروم پیشش.
– عباس را میفرستم ترمینال دنبالتان
در تلفنهای بعدی از جزئیات سفر حرف زدیم، ولی میترا اشارهای به مامان نکرد. حتا ته دلم فکر میکردم این هم یکجور باح دادن است در مقابل زندگی با مامان. زندگی با او چیزی نبود که میترا بیشتر از یک هفته بتواند تحمل کند. به بهانهی خارج رفتن و مشغول بودن میفرستادش پیش من.
– شوهرت نیست و تنها نمیمانید.
و با آنهمه ثروت و امکانات، حالا طبیعی بود گاهی هم عذاب وجدان به سراغش بیاید و از من بخواهد چند روزی در ویلایش استراحت کنم. خبر داشت که افسردهام و دارو میخورم. مامان به او رسانده بود که بعضی وقتها جواب سوالهایش را هم نمیدهم. خیلی که هنر میکردم، به جای جنباندن زبان چند گرمیام، سر سنگینیم را تکان میدادم. میترا میدانست من این روزها حوصلهی هیچ کاری ندارم.»
۱۱- سینما جهنم
شب ۲۸ مرداد سال ۱۳۵۷، ربع قرن پس از کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲، هوای گرم و تبدار آبادان امان همه را بریده بود. اهالی شهر که زیر باد کولرها چهاردهمین روز ماه رمضان را افطار میکردند، بویی غریب به مشامشان خورد که از طرف باشگاه شرکت نفت و پالایشگاه نبود.
ساعتی بعد دود، بویی ناخوشایند و فریاد «سینما رکس آتش گرفته است» مردم، شهر را تسخیر کرد. آتشسوزی سینما و مرگ دستکم ۶۰۰ نفر در روزهای پر تلاطمی که اردوکشی خیابانی و تبلیغات انقلابیون و طرفداران حکومت کشور را در بر گرفته بود، زمینهساز بروز شایعات گسترده شد.
در حالی که حکومت، خرابکاران ضد رژیم را مسئول بروز این فاجعه میدانست، دینباوران که احساسات دینی و اخلاقیشان برانگیخته شده بود، مخالف این نظر بودند. به دستور نخستوزیر، مقامات شهری، انتظامی و فرهنگی آبادان برای رسیدگی به ابعاد مختلف حادثه به تهران فراخوانده شدند، اما مسئولان امنیتی کشور با هدف پایان دادن ماجرا و ارائه گزارش به پادشاه چندین نفر را دستگیر و اعترافاتشان را منتشر کردند، اما حقیقت همراه با اجساد قربانیان به خاک سپرده شد.
اکنون، کریم نیکونظر، نویسنده و روزنامهنگار شناخته شده، بعد از گذشت ۴۲ سال، نتیجهی تحقیقات کتابخانهای و میدانی مفصلاش درباره این فاجعه را در ناداستان «سینما جهنم: شش گزارش دربارهی آدمسوزی در سینما رکس» و در قالب شش گزارش تحقیقی در دسترس علاقهمندان تاریخ معاصر ایران قرار داده است.
در بخشی از کتاب «سینما جهنم: شش گزارش دربارهی آدمسوزی در سینما رکس» میخوانیم:
«در آغاز هیچچیز نبود الا بو…
شب ۲۸ مرداد ۱۳۵۷، بهظاهر هیچ فرقی با شبهای دیگر نداشت. هوای آبادان مثل همیشه گرم و تبدار بود و شرجی امان همه را بریده بود. مشعلهای پالایشگاه، خانههای بریم را با نور نارنجیشان روشن و خاموش میکردند. لنجها، در شبی که ماه کامل بود، کنار ساحل اروندرود و بهمنشیر پهلو گرفته بودند و منتظر ناخداها بودند که صبح اول وقت راهی دریا شوند. نخلستان خاموش بود و گهگاه که نسیمی میوزید صدای گردش باد میان شاخهها به موسیقی وهانگیزی شبیه میشد. آن شب تمام کولرها روشن بود تا افطار چهاردهمین شب ماه رمضان راحتتر از گلوها پایین رود. همهچیز عادی بود، همهچیز الا بو…
شب ۲۸ مرداد سال ۵۷ بویی عجیب محلههای آبادان را در بر گفت. تا آن ساعت هیچ بویی غلیظتر از بوی گس گیس به مشام کسی نرسیده بود. ولی ساعت ده و نیم آن شب، آن بوی غلیظ همیشگی جای خودش را به بوی کبابی داد که مشام همه را میآزرد. شب قبل، وقتی تلویزیون برنامههایی دربارهی بیست و پنجمین سالگرد برکناری دولت محمد مصدق پخش میکرد، در باشگاههای شرکت نفت آبادان جشنهای مفصلی بر پا بود. موسیقی و آواز و بوی خورش و کباب تمام محلههای بریم و بواردهی جنوبی و شمالی را برداشته بود. اما بوی گوشت سوخته مختص آن شب بود؛ انگار کباب را برای آخرین لحظات جشن کنار گذاشته بودند. یک جای کار ایراد داشت؛ این بو از سمت باشگاههای شهر به مشام نمیرسید…»
۱۲- عشق غریبهها
از قدیم گفتهاند برای شناخت امروز باید گذشته را واکاوی و مطالعه کرد. کتاب «عشق غریبهها» مصداق این نقلقول است.
دویست سال پیش، پنج ایرانی که اعتقاد داشتند علم حتی اگر در شرق دور هم باشد باید به آنجا سفر و کسب فیض کرد و علوم روز را آموخت، آماده میشوند، به سوی اروپا حرکت میکنند و به بریتانیا میرسند. هدفشان یادگیری و کسب اطلاعاتی است که پس از بازگشت وطن را بسازند.
یکی از آن جوانان میرزاصالح شیرازی بود که نخستین روزنامهی ایران – روزنامه کاغذ اخبار – را منتشر میکرد. او پس از بازگشت به کشور نوشتن سفرنامههایی را آغاز کرد که تصویر دست اول و یگانهای از فرنگ را پیش روی خوانندگان قرار میداد.
دو قرن پس از انتشار سفرنامهها، نایل گرینف استاد مدرسهی تاریخ دانشگاه کالیفرنیا، نگارش کتابی را آغاز کرد که پس از جمعآوری سفرنامههای میرزا صالح شیرازی و مطالعهی آنها بتواند بخشهای ناقص نوشتههای صالح شیرازی را کامل کرده و اثری تازه به دست دهد.
از این رو، استاد تاریخ دانشگاه کالیفرنیا، سفرنامهها را به دست گرفت و به جاهایی که میرزا صالح شیرازی رفته بود، سر زد، خیابانها را از نزدیک دید، موزهها و تکتک تابلوها را بازدید کرد، در غذاخوریها نشست و سر فرصت غذاهایی که نامشان در سفرنامه آمده را سفارش داد تا بتواند با برقراری ارتباط میان گذشته و حال، ناداستانی خواندنی و جذاب را در دسترس علاقهمندان بگذارد.
در بخشی از کتاب «عشق غریبهها» که با ترجمهی امیرمهدی حقیقت منتشر شده، میخوانیم:
«در یکی از روزهای پایانی سپتامبر ۱۸۱۵، کشتیای در بندر محلی گریت یارموت پلو گرفت با عجیبترین محمولهای که در آن زمان میشد تصور کرد: جمعی محصل وحشتزدهی ایرانی. این محصلان به امید پیشرفت علمی راهی سرزمینی شده بودند که به آن اینگلیستان میگفتند. در واقع، آنها به جستوجوی چیزی آمده بودند که خودشان علوم جدید یا دانش روز مینامیدند، علومی که شهرت انگلستان در آن روزگار بابتش بیشتر و بیشتر میشد. چهار سال پیش از آن، دو جوان ایرانی دیگر هم با همین هدف پا به این کشور گذاشته بودند – هر چند که یکی از آن دو در ۱۸۱۳ درگذشته و در حیاط کلیسای سنتپانکراس لندن به خاک سپرده شده بود. به این ترتیب، اکنون شش نفر شده بودند.
چند ماه بعد، در دسامبر آن سال، تصویری معروف از این کشور ترسیم میشد که حیرت مسلمانان جوان را هم برمیانگیخت: رمان امای جین آستین. اما تا همین امروز تصویر ذهنی ما از آن عصر را شکل داده است: عصر سالنهای مجلل رقص، نزاکت و آدابدانی، و ناخداهایی با یونیفرمهای سرخرنگ. آن جمع ایرانی به نسخهی زندهی آن دنیای قصهپردازی شده پا گذاشته بودند. خانم آستین دو سال پس از ورود آنها از دنیا میرفت.
سفر مسلمانان برای تحصیل در سرزمینی دوردست و غیر اسلامی اصولا کار عجیبی نبود: میگفتند که محمد پیامبر به مسلمانان گفته بود که به جستوجوی علم تا چین سفر کنند. به قول خودشان طلاب یا جویندگان علم عصری نو را در رابطهی دیرینهی اروپا و اسلام بنیان نهادند.»