همهی ما، متاسفم، به معنای واقعی کلمه از صفحهی جهان محو میشویم و هوشمندی و خرد ما تا ابد خاموش خواهد شد و شاید، اگر مجازا فکر کنیم، باز همین اتفاق برایمان خواهد شد. شانس اینکه کسی بعد از مرگ یادش در ذهن نوههایش باشد زیاد است اما بعد از آن بهشدت پایین. اگر هم کسی از ما با وجود همهی موانع بتواند کاری کند که بعد از مرگش تا یکی دو دهه بعد او را بخوانند (باز هم در حالی که جسم و ذهنش خیلی وقت پیش خوراک حشرات و کرمها شده) باز چه اهمیتی دارد؟ چون خوانندگان هم مثل نویسندگان محکوماند که به عدم بروند. و این اتفاق نه فقط برای ما موجودات فانی که، همانطور که اخترشناسان پیشبینی کردهاند، برای کیهان هم خواهد افتاد. وقتی خورشیدمان خاموش شود و هیچچیزی از این دانشگاه یا شیکاگو یا ایالات متحده یا واتیکان یا مکه نماند، یا حالا هر مکان دیگری که به آن تعلق عاطفی داریم، بعدش چی؟
— برایان لایتر، «حقیقت فاجعه است»
دث استرندینگ، همانطور که از اسمش هم پیداست، دربارهی مرگ است، اما مسئلهاش به خیلی وقت پیش و به قرن نوزدهم برمیگردد. همهی بازیهای کوجیما بهنحوی درگیر ایدههای فردریش نیچه هستند، اما یکی از موانع فهم فلسفه این است که بخش زیادی از آن دیالوگ بین آدممعروفهاست و گرچه اسمهایشان پرزرقوبرق است اما هیچکدامشان بهتنهایی کفایت نمیکنند و نمیتوان متنشان را گسسته از دیگران خواند، درست همانطور که در دث استرندینگ هم ما لودنسها بدون حمایت دیگران [در بخش آنلاین] سخت میتوانیم بازی را جلو ببریم.
نیچه فیلسوفی بود که در سرتاسر زندگی حرفهایاش داشت به ایدههای فیلسوف دیگری واکنش نشان میداد: آرتور شوپنهاور. و گرچه بعدا دیدگاههایشان از هم منشعب شد ولی هر دو متفکر بسیار برای فهم کلیت دث استرندینگ مفید هستند.
دیستوپیای فوقالعادهی دث استرندینگ جاییست که درک ما از مبانی واقعیت از هم فروپاشیده. حتی رویدادهای روزمرهی معمولی هم غیرقابلتوضیح شدهاند و هیچ با عقل سلیم جور درنمیآیند. مثلا همان سکانس آغازی بازی را در نظر بگیرید که سم، شخصیت اصلی، با موتورش زنی مجهولالهویه (بعدا مشخص میشود اسمش فرجایل است) را زیر میگیرد اما درست به محض تصادفْ ناپدید میشود. این البته اشارهای به ذرهی هیگز/Higgs و نحوهی کشفشدنش با برخورددهنده هادرونی بزرگ/Large Hadron Collider است. کشف آن در تاریخ چهارم جولای ۲۰۱۲ جهان را برای همیشه عوض کرد، و در حکم بیگ بنگی جدید بود. محققان پایگاه سرن/CERN در ژنو توانستند این ذرهی بنیادی را کشف کنند.
بطور خلاصه، برخورد ذرات زیراتمی با همدیگر در سرعتهای فوقالعاده بالا باعث تشکیل ذرات دیگری میشود، که خیلی از پیشفرضهای قدیمیمان را نسبت به بنیان فیزیک عوض میکنند. اما اینکه اصلا چرا چیزی در این جهان وجود دارد را پاسخ میدهند. به قول برایان گرین/Brian Greene، فیزیکدان نظری:
«تصور کنید که فضا پر از یک مادهی نامرئیه که بهش میگیم حوزهی هیگز، اما به چشم یکجور شیرهی کیهانی ببینیدش. و حالا وقتی ذراتی مثل الکترونها یا کوارکها میخوان در فضا حرکت کنن، باید به این شیره فشار بیارن، که باعث میشه از طرف شیره مقاومت ببینن. مثل وقتی که یه تیله داخل شیره میندازید میبینید که تیله با فشار داره میره پایین و نه دفعتا. ذرات هم همینطورن. و اون مقاومتی که زمان هل دادن یک الکترون ایجاد میشه، شیرهی هیگز هم میشه جرم اون الکترون. با حرکت در این شیرهست که جرم بوجود میاد. و اگه شیره رو در نقاط مناسبی تکون بدی، یک جرقهی خیلی کوچیکی در این حوزهی هیگز ایجاد میشه، و این جرقهی کوچیک، همون ذرهی هیگزه.»
بحث دربارهی پادماده/Antimatter از حوصلهی این متن خارج است، اما بطور ساده باید گفت ما در دورهای زندگی میکنیم که فهممان از واقعیت دگرگون شده. بدون ذرهی هیگز نمیشود توضیح داد چرا ذرات جرم دارند. در نتیجه، برای سالیان سال ما اشکال و اشیا و خصوصیاتی را دیدیم که حالا توسط فیزیک کوانتوم (که فرایندهای فیزیکی را در سطوح میکروسکوپی و زیراتمی بررسی میکند) متحول شده و تصویری غیرمنطقی از کیهان میسازد* که پر از غافلگیری و استثنائات و پیوندهاست. «در دههی هفتاد، فیزیکدانان متوجه شدند پیوندهای نزدیکی بین دوتا از نیروهای ضعیف و نیروی الکترومغناطیس هست. هر دو را میتوان داخل نظریهی یکسانی توضیح داد، یعنی همان مدل استاندارد. این وحدت نشان میداد الکتریسیته، مغناطیس، نور و بعضی اشکال رادیواکتیو همه نمود یک نیروی زیربنایی به نام نیروی الکتروضعیف/Electroweak هستند.»
همهی این حرفها ولی چه ربطی به شوپنهاور و نیچه دارد که یک قرن پیش مردند؟ خب، همانطور که دانشنامهی فلسفهی استنفورد توضیح میدهد، آرتور شوپنهاور جزو اولین فیلسوفان قرن نوزدهمی بود که باور داشت اساسا کیهان جای منطقیای نیست. شوپنهاور را معمولا با مکتب بدبینی/Pessimism میشناسند. در واقع او میگوید ذهن انسان مانعیست ناگزیر بین دانش و واقعیت. «حقایق معرفتشناسی تکاندهندهای دربارهی وضعیتمان هست. و منظورم از معرفتشناسی حقایقیست که واقعا میدانیم. ممکن است همه هم در جهان ذهنی و هم عینی محکوم به زجر و فنا باشیم. ولی حداقل از بابت یکسری چیزها در دنیا مطمئنیم، یا شاید هم نیستیم؟»
آن شتابدهندهی بزرگی که برای اثبات وجود ذرهی هیگز استفاده شد خاص شرایطی بود که قبلا ناموجود بودند و برای همین تاثیرات غیرقابلپیشبینی دارند. پس چرا ریسک کنیم؟ چون دانشمندان مدرن ایمان دارند در زیربنای وجود، که به آن میگویند GUT یا Grand Unified Theory، چیزی وجود دارد، که حتما با عقل جور درمیآید. مشکلات چنین نظریهای در فیزیک زیادند. اول اینکه قبل از همهچیز فرض گرفته ما در جهانی منطقی زندگی میکنیم، ولی این نقض غرض است و دقیقا همین را نقض میکند. هر وقت ذرهی جدیدی در این آزمایشها کشف میشود (و نه در نظریه)، حاصلش میشود توسل جامعهی علمی به مغلطهی ادهاک. نظریات جدید به عبارت دیگر در هوا ساخته میشوند (از طریق ویرایش نظریات قدیم) تا تمام تکههای پازل قدیم با پازل جدید مطابق شود و کل سیستم بهم نریزد**. ولی انگار که فیزیکدانان دارند دور خودشان تاب میخورند.
واقعیت این است که هیچچیز تضمین نمیکند پیشفرضها و نظریاتمان صددرصد حقیقت دارند. حتی اگر فرضا کشف ذرهی هیگز مثلا وجود حوزهی هیگز را ثابت کند، اما پیگیری این اکتشافات واقعا دربارهی چیست؟ یافتن منطق و کمال و تقارن در پسپردهی جهان، که شاید اصلا وجود نداشته باشند. و اگر هم وجود دارد ممکن است هیچوقت نتوانیم ثابتش کنیم. برعکس، باور به اینکه وجود دارد مثل این است که بر گوش و چشم خود پرده بکشیم. چون باور به یک Grand Unified Theory که باظرافت توضیح میدهد چگونه جهان کار میکند، مستلزم وجود یک مدل عمومی برای سطوح غیرمشابه در حوزههای جهان فیزیکی است. فیزیک کوانتوم قرار است توضیح دهد همهچیز چگونه کار میکند، چگونه اتمها کار میکنند، و چرا شیمی و بیولوژی اینطور که هستند کار میکنند. اما هم در نظریه و هم در مشاهدهی ذرات زیراتمی، چیزهایی که میبینیم بهکل متفاوتاند از چیزهایی که در سطح سطح اتمی، شیمی یا بیولوژیک میبینیم. پس جام مقدسی که فیزیک مدرن دون کیشوتوار دنبالش میگردد یافتن وحدت و واقعیاتیست که صرفا فرض میکنیم کاملا وحدتیافته هستند. و چنین باوری از جنس ایمان است تا عقل.
همهاش با یک فرمول ریاضیاتی به نام کوانتوم مکانیک بهوجود آمد، و بعد رسیدیم به نظریات حوزهی کوانتومی که مکانیک کوانتومی را به فیزیک تعمیم میدهد تا از آنها مدلی بوجود آورد تا تعاملات فیزیکی را توضیح دهد: اتمها چگونه کنار هم میمانند؟ بهخاطر الکترومغناطیس است. چگونه هسته ثبات پیدا میکند؟ بخاطر نیروی اتمی قوی است است. چگونه اتمها دچار زوال رادیواکتیوی میشوند؟ بهخاطر نیروی اتمی ضعیف است. و چگونه جرم به خودش کشیده میشود؟ بخاطر جاذبه است.
هیچکدام از این چهار تعامل بنیادی نشان نمیدهد که نمودهای یک نیروی واحد و متقارن هستند. و برای فهم این تقارن زیربنایی، شواهدی کشف کردیم از وجود یک نیروی پنجم، یک نیروی بوزون الکتریکی که فقط با الکترونها و نوترونها در فواصل خیلی نزدیک تعامل پیدا میکند. این نیروی پنجم را صرفا بوزون ایکس مینامند. ایکس یعنی نامعلوم. ممکن است فکر کنید کار منطقی این است که وقتی بارها و بارها کشف کردیم نظریات ما پر از استثنائات و نواقص و غیرمنطقی است، پس باید بیخیال رویای مسیحی قرون وسطی شویم که از «زنجیرهی سترگ وجود»*** میگفت. و نتیجه بگیریم که جهان فیزیکی جاییست بینظم و آشوبناک که چیزها بهخاطر یک مبنای منطقی اتفاق نمیافتند و نمیشود آن را در قالب یک نظریهی کامل و بینقص متحد کرد. اما این اتفاقا متناقض با همان پیشفرضهای عقلانیت است. و تا زمانی که به نظریات بنیادی پایبند بمانیم که یک Grand Unified Theory آن بیرون هست، یک وال سفیدی از جهان ناشناخته که منتظر است تا به شکلی متقارن و منطقی کشف و توضیح داده شود و به تناقضها و استثنائات و ماهیت تصادفی جهانمان پاسخ دهد، گویی که بیشتر درگیر ایمان هستیم تا عقلانیت. و تا زمانی که وجود داریم در این خطا باقی میمانیم و متاسفانه بهخاطر دنبال کردن همین دانش به نابودی خودمان سرعت میدهیم. در پایان مقاله بیشتر به آن میپردازیم.
لازم است اینجا به قضایای ناتمامیت کرت گودل اشاره کنیم که مثل کوانتوم مکانیک، به عمق ریاضیات میرود و مانع GUT میشود. گودل اساسا با ریاضیات تناقضات منطقی را ثابت کرد. بi عبارت دیگر حقایقی هست بیرون از توانایی ریاضیات. در ریاضیات، نظامی که بتواند برای تمام گزارهها توضیح منطقی بسازد یعنی تمامیت نظام آن کامل است. کورت گودل در دههی سی نشان داد دنبال کردن این نظام نتیجهاش میشود رسیدن به یک سیر قهقرایی بیپایان چون یک سیستم متناقض میتواند برای توضیح همهچیز به کار بیاید، چه حقیقی باشد و چه غلط.
به نقل از کانال یوتیوبی UndefinedBehavior، گودل ثابت کرد هر نظام مکفیای از ریاضیات یا باید ناکامل است یا متناقض. هر بار که علم مدرن میبیند مدل کنونیاش ناکامل است سعی میکند یافتههای جدیدی و قضایای جدیدی یا فرضهای جدیدی به مبنای سیستم اضافه کند. مثلا استفاده از شتابدهندههای ذرات را در نظر بگیرید که قرار است با آن ثابت شود وقتی سطح انرژی بالاست، مثلا در زمان بیگ بنگ، نیروهای الکترومغناطیس ضعیف و قوی، سویههای یک تعامل واحد هستند، اما وقتی این انرژی از حدی کمتر بیاید این وحدت هم از بین میرود.
این قضیهی غیرقابلاثبات دوباره خودش یک سیستم ناکامل دیگر میسازد و حتی یک سیستم صدرصد کامل ریاضیاتی هم نمیتواند کاملبودن خود را ثابت کند. اگر سیستم کامل را پیدا کنیم نمیتوانیم با خود آن سیستم ثابتش کنیم. همیشه این امکان هست که سیستم ما متناقض باشد و ما وسیلهای برای درک آن نداشته باشیم. به قول کتاب A Tear at the Edge of Creation، «نیاز علم به چهارچوبها، لحاف چهلتکهای از اصول، و قوانین، نمیتواند همهچیز را توضیح دهد چون خودش باید چیزی را از قبل فرض مسلم بگیرد. و این فرض مسلم را باید بدیهی انگاشت. حقایقی که بعد کسب میکنیم، مثل قانون جاذبهی انیشتین یا نظریهی نسبیت انیشتین، شگفتانگیزند اما همیشه اعتبارشان محدود است. موفقیت ما باعث شده فکر کنیم این حقایق نصفهنیمه تکههای پازل است، و اگر همهشان را جمع کنیم یک حقیقت نهایی بینقص کشف خواهد شد. اما آیا خود این باور صحیح است؟ آیا واقعا داریم به همانی نزدیک میشویم که استیون هاوکینگ آن را به شناخت ذهن خدا تشبیه کرد؟ یا اینکه گم شدهایم و دنبال چیزی دستنیافتنی میگردیم؟ آیا نباید بپرسیم که چرا اصلا اینقدر باور داریم به این حقیقت نهایی؟ آیا شواهد تجربی و مشاهدات واقعا بر آن صحه میگذارند یا این حقیقت نهایی صرفا مدل علمی همان سنت یکتاپرستی در غرب است، که دنبال خدا میگردد، و همان روحیست که حالا لباس خرد و عقلانیت پوشیده.»
احتمال بالا باور به وجود یک راهحل نهایی ریشه در منطق ندارد بلکه در ایمان و راستکیشی. منطق مثل ایمان خودش را میخورد. بیاییم به جان الیس/John Ellis رجوع کنیم، فیزیکدان ذرات در کینز کالج لندن، که دربارهی مدل استاندارد صحبت میکند، مدلی که مدعیست «ماده و نیروهای حاکم بر آنها را توضیح میدهد و طبقهبندی میکند». او میگوید «اگر مدل استاندارد را رسم کنیم، صادقانه بگویم خیلی بینظم است. کلی پارامتر دارید و همه خود بهخودی بنظر میرسند. نمیتوانید قانعم کنید این همان نظریهی نهایی است».
در این کروساد شبهمذهبی برای پیدا کردن این موبی دیک، این راهحل نهایی، جاییست که شوپنهاور وارد قضیه میشود. ما داریم جهان را نابود میکنیم و شاید تا همین الان هم زودتر از موعد خرابش کردهایم، مثل ستارهای که خیلی وقت پیش مرده ولی تازه نورش دارد به ما میرسد. مقالهی تلگراف دربارهی کتابی از پروفسور لرد مارتین ریس/Lord Martin Rees مینویسد شتابدهندههای ذرات که اتمها را در قالب کوارکها بهم برخورد میدهند بلحاظ نظری میتوانند بشر را نابود کنند. چون یک سیاه چاله میتواند بوجود بیاید و همهچیز را در خودش فرو ببرد. این کوارکها میتوانند در قالب اشیای فشردهشده به نام ذرات فرضی استرینجلتها/strangelets سرهمبندی شوند و طبق بعضی از فرضیات میتواند همچون ویروس، هر چیزی که با آن برخورد میکند را به شکل جدیدی از ماده بیاورد. همانطور که در تیتر مقاله نوشته شده، «اگر آزمایش روی شتابدهندهها به خطا برود ممکن است زمین در قالب جرمی فشرده شود که کل مساحتش ۳۳۰ فوت [اندازهی زمین فوتبال] باشد».
احتمال دیگر؟ «فاجعهای که کل فضا را در بربگیرد. انرژی متمرکزی که از برخورد ذرات ساخته میشود ممکن است فازی را شروع کند بسازد که کل بافت فضا را از بین ببرد. فیزیکدانان باید نسبت به انجام این آزمایشها هوشیار باشند چون ممکن است شرایط بیسابقهای در دنیا بسازد. خطراتش را نمیتوان نادیده گرفت حتی اگر شدیدا نامحتمل باشند».
این وسواس برای یافتن یک تقارن بینقص باعث شد به سلاح اتمی برسیم. اولین بار که آزمایش اتمی در ترینیتی نیو مکزیکو انجام شد فیزیکدانان گفتند ممکن است بر اثر این آزمایش زمین از محور خود خارج شود. بااینحال بدون توجه به این هشدارها آزمایش را انجام دادند. طبق گزارش ABC.NET، میزان ریزش رادیواکتیوی که بر اثر آزمایش سلاحهای هستهای در بالای زمین انجام شده باعث شد در اواسط دههی شصت سطح کربن ۱۴ در زمین بالا رود.
طبق گزارش دیگری از ناسا، در سال ۱۹۵۸ یک پروژهی نظامی فوق سری به نام Argus آلودگی جدیدی دور زمین ایجاد کرد که چندین سال ادامه داشت و بر حوزه مغناطیسی طبیعی زمین تاثیر مخرب میگذاشت. ناسا همچنین ادعا کرد آبشدن یخهای قطبی باعث تغییر در محور زمین شده. ژورنال تکنولوژیهای پتروشیمی در دههی شصت نوشت «صنعت پتروشیمی» از توسعههای اخیر در علوم هستهای استفاده کرده تا ابزارها و روشها و دانش جدیدی بسازد تا جستوجو برای پتروشیمی و تولید نفت و گاز آسانتر شود.
اساسا تغییرات اقلیمی پیامد مستقیم جنگ مقدس ما علیه خود ماست. کروسادی برای یافتن حقیقت نهایی که فکر میکنیم در این دنیا و در جایی از آن پنهان شده. این به مورچهی بولداگی میماند که شوپنهاور مثال میزد، مورچهای که با خودش سر جنگ دارد. پس دوباره مرور کنیم: شتابدهندههای ذرات همهچیز را به خطر میاندازند، به نام هیچ و پوچ. به نام یک ایدئولوژی و ایمانی که ممکن است یکسری حقایق نصفهنیمه را اینور و آنور ثابت کند ولی هیچوقت نمیتواند صددرصد ثابت کند. انسان یک موجود متناقض است که خودش را نابود میکند، قبل از اینکه بتواند این حقیقت نهایی را ببیند. و جهان بهخودی خود متقارن یا منطقی نیست. اتفاقات میتوانند بیدلیل یا بدون کمال یا بدون تقارن اتفاق بیافتند و ورای علت و معلولها چیزی نیست. اما آنقدر وابسته به یافتن کمال و حقیقت هستیم که شاید همین حالا هم در این مسیر خودمان را کشته باشیم.
مثل امانوئل کانت، شوپنهاور هم فکر میکند نمیتوانیم منطقی و بیطرفانه قوانین طبیعت را ببینیم، مگر اینکه از روی هوا این قوانین را بسازیم (Ad Hoc Rescue). ذهن انسان درست سرهمبندی نشده است. شوپنهاور فکر میکرد ما اساسا متناقضیم، ما ایدههایی بر جهان تحمیل میکنیم که کاربستپذیر نیستند مگر اینکه در این راه خودمان را نابود کنیم. برای همین از نیروها و برخوردها حرف میزد. «شوپنهاور در نمونهی اعلی از مورچهی بولداگ استرالیایی مثال میزد که اگر از وسط دو نیمش کنید، تا سر حد مرگ سرش با دمش میجنگد.» و این شبیه به تلاشهای عملی و علمی ماست که با سرسختی با خودش سر جنگ دارد و مثل اوروبروس خودش را قورت میدهد.
در سطح میکروبی هم Otto toxemia را داریم که خود بدن میسازد. اینکه بدن چنین سمی ترشح کند که خودش را بکشد، انگار که مهاجمی بیگانه باشد، خودش مخالف عقل سلیم است و درک ما از وجود انسان را به چالش میکشد. حرف شوپنهاور هم همین است. چیزی به نام من مقابل تو یا تو مقابل من وجود ندارد؛ فقط اراده وجود دارد. شوپنهاور این خطای در ذات انسان را میدید و به نظرش ریشهی تمام زجرها و سختی بشر به اینجا بازمیگشت. و آن را سویهی اساسی خود زندگی میدانست. او حقایق روزمرهی وجود انسانی را به افسانههای یونانی تشبیه میکرد. مثلا سیزیف، که از طرف خدایان بخاطر فریبکاری مجازات شد تا ابد سنگی بزرگ را تا صخره بالا ببرد، و از قله که سر خورد دوباره آن را بالا ببرد. این بدبینی شوپنهاور است. او اساسا فکر میکرد زندگی بیهدف است و غیرممکن است که هیچوقت مطابق معیارهایمان زندگی کنیم. بدتر اینکه به نظرش خود ما مسبب این خشونت و گسیختگی هستیم که بر جهان تحمیل کردهایم چون نمیتوانیم همهچیز را همانطور که هست ببینیم و اینکه چطور همهی این مصائب اشکال مختلفی از چیزی یکسان هستند، یعنی از اراده. به نظرش تنها راه فرار، هنر بود. یا بازی Ludensوار با تصورات و خیالاتمان.
در دث استرندینگ هیچوقت داخل بارهایی که حمل میکنیم را نمیبینیم و فقط تزئیناتشان باقی مانده است. به چشم اشیای نه فقط فیزیکی بلکه مشت نمونهی خروار از چیزهای حملشدنی میبینیمشان. اینجاست که خودمان به نوعی پرینتر کایرال تبدیل میشویم [وسیلهای که در بازی میتواند سلاح و پل و جاده پرینت بگیرد]، یا آینهای انعکاسدهنده. با هنر، به باور شوپنهاور، میتوانیم به تعالی رویایی یک آگاهی جهانمحور برسیم و درک کنیم «ارادهی خالصِ و بیدرد و بیزمان از دانش» چیست. جهان را نباید فقط به عنوان حوزهی فیزیکی و علمی دید بلکه به چشم چیزی کاملا آگاه که میتواند سمبلیک، دارای سویههای زیباییشناختی و حتی موزیکال باشد.
دث استرندینگ البته بازی خیلی موزیکالی است و با آن میخواهد مخاطب را به تعمق دربارهی جهان وادار کند و محصور در خودش نباشد. قرار نیست به ریشهی ناراحتی یا درد فکر کنیم وقتی موسیقی تاثیرگذاری از Low Roar یا Silent Poets یا Churches میشنویم. هنری مثل موزیک، به قول شوپنهاور، این تعالی را نشان میدهد، دقیقا چون ما را از درد و لذتهای شخصی خودمان بیرون میآورد و اساس لذت و درد را همانطور که هست به ما مینمایاند، همان درد و لذتی که برای همهی بشریت خصوصیات یکسانی دارد.
اما تحول دث استرندینگ در این است که بین ایزولهبودن (که لازمهی منطق دنیای دث استرندینگ است) و اخلاقیات پل میزند. منظور از اخلاقیات در اینجا یعنی توجه به درد دیگران. بههرحال هیچوقت در دث استرندینگ تنها نیستیم، و بازی میگوید حتی بعد از مرگ هم، حتی بعد از اینکه کاملا فراموش شدیم هم؛ چون هیچوقت فرد از دیگران جدا نیست. دیوار بین من و شما، بین من و شمای نوعی، بین زندگی و مرگ، همان دیواریست که دث استرندینگ و شوپنهاور میخواهند بشکنند. هیچ تفاوتی هم بین «زجردهنده و زجرکشیده» نیست. در متن یکی از آهنگهای پخششده در بازی از گروه Low Roar هم در همین مورد میخوانیم: «تو بخشی از منی و من هم بخشی از توئم». و با اینکه این موسیقی انگار دربارهی درگیری بین اعضای یک خانواده است اما در واقع بیان همانیست که شوپنهاور برایش جهانشمول بود: چیزی مشترک بین همه ابنای بشر، بهعنوان یک خانوادهی مشترک. چه دوست داشته باشیم چه نه، ما از جوهرهی واحدی هستیم.
این دیدگاه شوپنهاور دربارهی اخلاقیت بود که در دث استرندینگ هم زیاد میبینیمش. مثلا کاراکتر هیگز را در نظر بگیرید. اولش انگار میخواهد همه را در دنیا بکشد ولی آخر بازی مشخص میشود بهخاطر زجر و دردهای خودش است، و این باور که خود وجود یعنی رنج. به عبارتی او درد جهان را حس میکند. شوپنهاور هم از این اخلاق تکساحتی در نقد پیامدهای علمی که با زمین سر ستیز دارد استفاده میکند.
پس تا اینجا دیدیم که چطور شوپنهاور و بدبینیاش به دنیای امروز ربط دارد. ولی چگونه باید در چنین جهانی زندگی کنیم، و همهی اینها چه ارتباطی به فردریش نیچه دارد؟
همانطور که دیوید کانوی/David Conway، استاد دانشگاه میدلسکس، مینویسد، شوپنهاور رویکردش مقابل زندگی تسلیمشدن و واگذاری بود. نیچه اما گرچه اولش موافق عقایدش بود ولی آخر سر نقدهای بیرحمانه و تندی به آن وارد کرد. دلیل این تغییر صدوهشتاد درجه چه بود؟ بخشیاش به مسیحیت برمیگردد.
کاراکتر سم پورتر بریجز همانیست که نیچه ممکن بود دجال و ضدمسیح بخواندش. به عبارت دیگر، کایرال کرایست/Chiral Christ؛ یک آینه؛ مثل تفاوت دست راست با دست چپ. سم، برعکس مسیح، هیچ حیاتی برای فدا کردن ندارد. مصلوبشدنش بارها و بارها اتفاق میافتد، اما برعکس مسیح همچنان به نبرد علیه مرگ ادامه میدهد. مثل سیزیف و سنگی که هل میداد. اراده و میل به مرگ ندارد، بلکه ارادهی معطوف به زندگی و تحمل مشقتها. نیچه در بحث سر همین اراده و معنی دنیا با شوپنهاور مخالف شد. نیچه شوپنهاور و تمام خطمشیهای مسیحی را در پذیرش درد و رنج نقد میکرد، و به نظرش اینها همه پوچگرایانه بود. او فکر میکرد فقط پرستشکنندگان ضعیف مرگ میتوانستند بگویند زندگی چیزی جز زجر نیست. برای نیچه، خصوصا نیچهی سالهای بعد، درد یکجور آزمایش بود، و کسانی که بر آن فائق میآمدند در خود بیشتر زندگی را حس میکردند، ارادهی بیشتری برای وجود داشتند، برعکس کسانی که نشستند و زجر را پذیرفتند بدون اینکه اول مقابلش مقاومت کنند. نیچه آنها را دشمنان زندگی میدید. به نظرش زجر و بدبختی جنبههای نه زندگی بلکه مرگاند. «انسان… پلیست بین حیوان و ابرمرد. و ما باید آمدن این ابرمرد را تسریع کنیم، با وفاداری به این دنیا و این حیات، و رها کردن همهی ارزشهایی که ما را به زندگی بیاعتماد میکنند» (نیچه، چنین گفت زرتشت). شوپنهاور اما به نظرش درد و مرگ بخشی از اساس ماهیت وضعیت بشر و تمام حیات است. نیچه دقیقا برعکسش را متصور بود. به نظرش فائق آمدن بر این نیروهاست که زندگی را معنا میدهد.
این ایده را در پایان دث استرندینگ هم میبینیم، اما برای نشان دادنش باید به یک موسیقی ارجاع دهیم، که دوباره از همان Low Roar است. آهنگ I’ll Keep Coming کاملا نیچهای است. دربارهی جمعآوری قطعات شکسته و تلاشکردن، حتی اگر تمام نیروها علیه تو مسلح شدهاند. «اشکهایت را پاک کن و دلت را زنده نگه دار» میتوانست پیغام نیچه به شوپنهاور باشد. هیگز شوپنهاور است و سم، نیچه. که خودش را دجال نامید. اما پررنگترین عنصر نیچهای دث استرندینگ در خود مکانیسمهای گیمپلیاش است. همهچیز بهمرور زمان خراب میشود و میپوسد، بهخاطر نیروی بیپایانی که علیه اشیای متناهی اعمال میشود. اما دث استرندینگ میگوید نباید این واقعیت که حیات ابدی نیست، اینکه همهچیز خواهد پوسید، ما را از زندگیکردن و مبارزه علیه آن خسته کند. ممکن است مرگ ما را به گل نشانده باشد، و پیوندمان را با آگاهی اقیانوسی**** قطع کرده باشد (همانی که شوپنهاور اسمش را اراده گذاشت). ولی بههرحال دث استرندینگ از ما میخواهد به هر شکلی که هست ادامه دهیم، تا بر خودمان و مرگ، به نام زندگی، فائق بیاییم. این دید نیچهای، یا کوجیمایی، شاید بهترین مصداقش در این شعر از دیلن توماس است که نظارهگر مرگ پدرش است. مقاله را با خواندن این شعر تمام میکنم:
مبادا که موقر در دل آن شب فریبنده روی
پیری باید بسوزاند و بدرخشد در پایان روز
برآشوب، برآشوب تا نور نمیرد
گرچه خردمندان میدانند تاریکی پیروز است،
اما چون کلامشان هیچ آذرخشی را سبب نشده
آرام در آن شب فریبنده نخواهند رفت
نیکمردان قبل از آنکه آخرین موج غرقشان کند
میدانند که اگر زنده بودند چگونه در خور کهر میرقصیدند
برآشوب، برآشوب تا نور نمیرد
دیوسیرتانی که خواستند زندگیشان را خوش سازند
دیر فهمیدند که عمر تباه کردند و غروب خورشید محزونشان کرد
پس آرام در آن شب فریبنده نخواهند رفت
مردان موقر روبهموت، که چشمشان نابینا ولی چشم دلشان روشن است
میدانند که چشمان نابینا هم همچون شهاب سنگ میدرخشد و شاد میشود
پس برآشوب، برآشوب تا نور نمیرد
و تو ای پدر، که به مرگ نزدیکی
مرا با اشکهای خشمگینت خواه نفرین کن یا متبرک
مبادا که موقر در آن شب فریبنده روی
برآشوب، برآشوب تا نور نمیرد
نویسنده: Jorin Lee
منبع: Futurasound Productions
*پاول اهرنفست/Paul Ehrenfest یکی از همین فیزیکدانان بود که بعد از رویارویی با فیزیک کوانتوم اعتقادش به منظم و قابل شناخت بودن جهان مادی را از دست داد و تا سالها آشفته و تا مدتی از فیزیک گریزان شد و سرانجام خودکشی کرد (گرچه دلایل خودکشیاش فقط به این محدود نیست). به نقل از بنجامین لاباتوت در رمان تاریخی MANIAC:
«این ویژگی او خصوصا در کنفرانس سرنوشتساز سلوی سال ۱۹۲۷ (Solvay Conference of 1927) بیشتر توی چشم آمد، جایی که فیزیکدانان کلاسیک و فیزیکدانان مکانیک کوانتومی با هم رودررو شدند، و بنیاد این شاخه از علم را برای همیشه عوض کردند. اهرنفست واسطهی بین دو بازیکن اصلی بود — انیشتین، که از نقش شانس، عدم تعین، احتمالات و عدم قطعیت در علم جدید کوانتوم بیم داشت، و نیلز بور، که میخواست نوع متفاوتی از فیزیک را برای دنیای زیراتمی تعیین کند. لابهلای سروصدای سی و اندی برندهی جایزهی نوبل که داشتند فرانسوی، انگلیسی، آلمانی، هلندی و دانمارکی با هم حرف میزدند، اهرنفست به صحنه رفت و سریع و ناخوانا دو آیه از کتاب مقدس را روی تخته سیاه نوشت: خداوند زبان آدمیان بر زمین را متفرق کرد. همه خندیدند، اما استدلالات با شدت تا چند روز دیگر هم ادامه داشتند، و مکانیک کوانتومی بر فیزیک کلاسیک پیروز شد، حتی با اینکه، و شاید به رغم این واقعیت که، با عقل سلیم جور درنمیآمد. گرچه اهرنفست طرفدار دوآتشهی این حوزهی نوین بود، و برعکس دوستش انیشتین نسبت به اصول انقلابیای که نیلز بور، هایزنبرگ، بورن و دیراک مطرح کرده بودند ذهن آزادتری داشت، اما حس میکرد از خط قرمز عبور شده، و یک غول در روح فیزیک لانه کرده، غولی که نه نسل او و نه نسل بعد نخواهد توانست آن را به چراغ جادو برگرداند. اگر شخص این قوانین بدیع که بر قلمروی درونی اتمها حاکم بودند را میپذیرفت، ناگهان کل جهان برایش بهعنوان مکانی سفت و سخت، مشخص و واقعی از بین میرفت. پاول وقتی از سلوی به لیدن برگشت برای انیشتین نوشت ‘حتما باید جایگاه ویژهای در برزخ برای پروفسورهای مکانیک کوانتومی وجود داشته باشد!’»
او در نامهای به تاریخ می ۱۹۳۱ در نامهای به دوستش نیلز بور در همین مورد نوشت: «ارتباطم با فیزیک نظری بهکل قطع شده است. دیگر نمیتوانم چیزی بخوانم و حس میکنم هیچ صلاحیت ندارم که در سیل این همه مقاله و کتاب بتوانم چیزی را حتی در حد متوسط درک کنم. شاید دیگر راه چارهای هم برایم وجود نداشته باشد. هر شمارهی جدیدی که از ژورنالهای Zeitschrift für Physik و Physical Review منتشر میشود برایم وحشتناک است. مطلقا هیچچیزی نمیدانم!»
در ادامهی کتاب دربارهی وضعیت دقیقترین علم، یعنی ریاضی، از قول (خیالی) تئودور فون کارمان/Theodore Von Karman مینویسد:
«دنیای ریاضیات شبیه اهرام فرعونهای باستان ساخته شده است. هر نظریهای روی یک بستر عمیق و ابتداییتر بنا شده. اما چه چیزی پایین هرم را نگه داشته تا کل بنا فرو نریزد؟ آیا چیز محکمی در آن زیر میتوان یافت، یا در خلا سرگردان است، مثل تار عنکبوتی متروک که در نسیم صبحگاهی تکان میخورد و لبههایش دارد فرومیپاشد، و به زور تارهای سست و نازکی که اسمش را تفکر، آداب و عقاید گذاشتهایم سر جایش باقی مانده است؟ یادم میآید با بعضی از دوستانم سر این مسئله صحبت میکردیم. منطقدانان؟ البته که فروپاشی روانی داشتند! کاملا زخمخورده بودند. هر جا را نگاه میکردند تناقض میدیدند. پایهایترین مفاهیم هندسی داشتند فرو میپاشیدند وقتی با فضاهای وصفناشدنی غیراقلیدسی مواجه میشدند، یعنی پر از اشیای عجیبی که ممتنعالوجود هستند: خطوط موازی — که هیچوقت نباید همدیگر را قطع کنند — اما جایی در بینهایت به هم میرسند. با عقل جور درنمیآمد. ناگهان، ریاضیدانان هم دیگر نمیتوانستند به براهین خود اعتماد کنند، و این باعث شد مثل یک معمار سادهای شوند که هیچوقت از تمام جوانب خانقاهی که دارد میسازتش خبردار نیست، و صرفا باید اعتماد کند کسان قبلی این ستونها را مستحکم ساختهاند. در اینجا یا باید به این ساختار ایمان داشته باشند یا اینکه به عمق ریاضیات برگردند و ببینند کل سازه را چه سنگبنایی کنار هم نگه داشته. اما کشف سنگبناها همیشه خطرناک است، چون کسی نمیداند در گسلهای منطق کیهان ما چه چیزهایی نهفته است، چه موجوداتی خفتهاند و از میان ریشههای درهمبرهمی که دانش بشری از آنها رشد میکند چه خوابی دارند میبینند؟ بحران فوندانسیون ریاضیات یک ماموریت خطرناک بود. برای بعضیها به بهای از دست رفتن آبرویشان بود، و برای بعضیها، مثل گئورگ کانتور، به بهای از دست رفتن عقلشان.» (م)
**هاینز فون فورستر/Heinz Von Foerster، یکی از دانشمندان علم سایبرنتیک که در کنفرانسهای Macy حضور داشت و بعدا هم نسخهی متنی بخشی از آن گفتوگوها را تنظیم و منتشر کرد، در مستند آلمانی The Net دربارهی همین موضوع میگوید «فرض کنیم توی نظریهام یک حفره هست که نمیتونم پنهانش کنم. پس میام میگم: ببین، اینها ذرات جدیدن، که یا سبزن، یا زرد، یا… اینو نمیدونم. بنابراین حفرهی نظریهام رو پر میکنن. پس میگم هر ذرهای که امروز در فیزیک دربارهش میخونیم، جواب به سوالیه که اساسا نمیشه بهش جواب داد.» متن کامل مصاحبه در بخشهایی از این مقاله قابل خواندن است. (م)
***Great Chain of Being: ساختار سلسلهمراتبی از تمام مادهها و انواع حیات، که به باور مسیحیت قرون وسطی توسط خداوند تعیین شده بود. این زنجیره با خدا آغاز میشود و در سیر نزولی به ملائک، انسانها، حیوانات، نباتات و جامدات میرسد. مسیحیت این مفاهیم را از افلاطون و ارسطو گرفت، در قرون وسطی بسط یافت و در عقاید نوافلاطونی شکوفا شد. (م)
****Oceanic feeling: اصطلاحی که رومین رولاند در نامهای به زیگموند فروید ابداع کرد و به معنای حس ابدیت و یکیبودن با جهان بیرون است. (م)