گرچه عمر قصهنویسی مدرن در ایران طولانی نیست اما سابقهی داستاننویسی زنان از آن هم کوتاهتر است. نویسندگی هم مثل اکثر کارها در تاریخ ایران مردانه بود تا اینکه رشد مدرنیته و رونق گرفتن فرهنگ و هنر باعث شد برخی از زنان در عرصهی فرهنگ و هنر فعال و موفق شوند. گلی ترقی از جمله زنانی بود که توانست ناماش را در کنار سایر همکارانش در تاریخ ادبیات ایران ماندگار کند.
زهره مقدم ترقی که با نام گلی ترقی شناخته میشود در میانهی اولین ماه فصل پاییز سال ۱۳۱۸ در خانوادهای فرهنگی و اهل کتاب در تهران به دنیا آمد. مادرش شاعر و عاشق کتاب بود. پدرش لطفالله ترقی، مدیر و صاحب مجلهی ترقی و وکیل شناختهشدهی دادگستری بود. او مقطع دبستان را در یکی از مدارس شمیران تمام کرد و دوران دبیرستان را در مدرسهی انوشیروان دادگر گذراند. به اصرار پدرش به ایالات متحده رفت که برای تامین هزینههای زندگی و تحصیل در رشتهی فلسفهی غرب در رستوران و مرکز نگهداری از کودکان کار میکرد. سال ۱۳۴۲ به ایران برگشت و در دورهی دکترای فلسفهی اسلامی دانشگاه تهران مشغول تحصیل شد اما آن را نیمهکاره رها کرد. قصهها و مقالاتی که دربارهی اسطوره، نماد، تمثیل و کهنالگوها مینوشت در صفحهی ادب و هنر روزنامهی آیندگان منتشر میشدند. فروغ فرخزاد شاعر برجسته و شمیم بهار نویسندهی چیرهدست گلی را تشویق کردند قصه بنویسد و در مجلهی هنر و اندیشه منتشر کند. عشق که بهانهی همهی کارها بود بعد از ۹ سال زندگی با هژیر داریوش به جدایی رسید. گلی یک دهه در دانشکدهی هنرهای زیبای دانشگاه تهران شناخت اساطیر و تمثیل تدریس کرد. تعصیل شدن دانشگاهها و انقلاب فرهنگی باعث شد همراه دو فرزندش برای زندگی به پاریس برود. شروع جنگ و بروز مشکلات عدیده باعث شدند او سالها از ایران دور باشد. در این مطلب ۹ مجموعه داستان و قصهی بلندی که گلی ترقی نوشته معرفی شدهاند.
۱- من هم چهگوارا هستم
«من هم چهگوارا هستم» داستان مردی است به نام آقای حیدری که سالهای جوانیاش را با اندیشههای مترقی سپری کرده و اکنون دچار روزمرگی شده. او در تولد چهلسالگیاش، در مقابله با گذر عمر به خود میآید. نویسنده از افکار و اعمال آقای حیدری و توصیف آدمها و اتفاقات اطرافاش در جهت گسترش داستان و رسیدن به نقطهی اصلی کمک گرفته است. او که جوانی را با هدف تغییر جهان پشت سر گذاشته، غرق روزمرگی و استیصال شده و میخواهد مقابل تنهایی و درماندگی بایستد. راوی سوم شخص خسته، خمود و دلمردهی «من هم چه گوارا هستم» دغدغههای نویسنده – ناامیدی و دلزدگی – را بیان میکند.
در بخشی از رمان «من هم چهگوارا هستم» که توسط نشر نیلوفر منتشر شده، میخوانیم:
«ظهر دوشنبه بود آقای حیدری دست اش را به پیشانی اش کشید. فکر کرد تب دارد.بدجوری گرم اش شده بود و دکمه ی یقه، گلویش را فشار می داد. شیشه ی ماشین را پایین کشید و سرش را کنار پنجره گرفت. توی فضا چیزی داغ و جامد سرازیر بود که گلویش را می بست و روی پوست اش سنگینی می کرد. از توی جیب اش یک تکه کاغذ درآورد و لیست چیزهایی را که زن اش خواسته بود دوباره با دقت خواند. اول تعجب کرد که این همه شیرینی و میوه را زن اش برای چه خواسته و بعد یک مرتبه یادش افتاده که هفده مهر روز تولدش است. و خندید. پایش را بی دلیل روی گاز فشار داد و بوق زد.»
۲- جایی دیگر
شش داستان به هم پیوسته که شرح حال افراد در زمان و مکان متفاوت است «جایی دیگر» را ساخته است. شخصیت قصهها که برشهایی از زندگی واقعی هستند، ناامید و گوشهگیرند و اتفاقات را با نثری ساده و جذاب روایت میکنند.
راوی قصهی اول «بازی ناتمام» از تهران به پاریس مهاجرت کرده در فرودگاه همکلاساش که آرزو میکرد مثل او باشد را بعد سالها میبیند. از تغییرات، بههمریختگیها و تبعیضها مینالد و بازرسیها را بیمورد میداند. زنی سنتی و سالمند که تنها به سوئد میرود تا پسرهایش را ببیند در قصهی دوم «اناربانو و پسرهایش» در هواپیما کنار دست راوی نشسته و شیرینزبانی میکند. قصهی سوم «سفر بزرگ امینه» نام دارد که سرگذشت خدمتکار بنگالی که به اجبار همسرش به کشورهای گوناگون فرستاده میشود تا کار کند را روایت میکند. «درخت گلابی» مشهورترین قصهی این مجموعه است که از رویش فیلم هم ساخته شده. رواوی داستان نویسندهای است که به باغ دوران کودکی بازگشته تا بنویسد، اما خستگی و بیحاصلی نمایان شده و افسرده شده است. قصهی پنجم «بزرگبانوی روح من» که کوتاهترین داستان مجموعه است حال و روز کسی را نشان میدهد که همهچیز را تاریک و پوچ میبیند، اما به راهش ادامه میدهد تا روزنهی امیدی پیدا کند. داستان آخر «جایی دیگر» که نام کتاب هم از آن گرفته شده زندگی عاشقانهی ملکآذر و علی را روایت میکند که ازهممیپاشد. زن شخصیتی نمایشی دارد و برای دیگران زندگی میکند اما مرد درونگراست و دیگر نمیتواند تظاهر کند.
در بخشی از مجموعهداستان «جایی دیگر» که توسط نشر نیلوفر منتشر شده، میخوانیم:
«کار. کار. کار. وقت طلاست و مرگ پشتِ در کمین گرفته است. هر نفسی که میکشم برابر با جهشی از زمان است، برابر با صفحهای از کتابم. بداخلاقم و میدانم بلایی سر این ماشین بیشعور آهنی که کمکی به نوشتن من نمیکند، خواهم آورد. هر کاغذی که تویش میگذارم سفید و خالی باقی میماند. اگر هم خطی مینویسم بیفایده است. بیمعنی است. از روی تظاهر و بیاعتقادی کامل است.»
۳- خاطرههای پراکنده
«خاطرههای پراکنده» مجموعهای از هشت داستان کوتاه – اتوبوس شمیران، دوست کوچک، خانه مادربزرگ، پدر، خدمتکار، خانهای در آسمان و عادتهای غریب آقای الف در غربت و مادام گرگه – است که از خاطرات نویسنده گرفته شده.
راوی کوچک «اتوبوس شمیران» شیفتهی عزیز آقا رانندهی اتوبوس لات خط شمیران است. روزی در راه برگشت از مدرسه به دلیل برف و سرما، دخترک مریض میشود و مدتها در بستر میماند. عزیز آقا برای احوالپرسی، به در خانهی آنها میآید، ولی با برخورد تند مادر مواجه میشود. دختر کوچک مرد محبوبش را از پشت پنجره میبیند و چراغ امیدی در دلش روشن میشود. پس از این اتفاق، راوی همراه مادرش، برای معالجه به فرنک میرود و به سرعت مراحل بهبودی را طی میکند. همه فکر میکنند دکترهای آنجا معجزه کردهاند، اما دختر خودش میداند که دیدن عزیز آقا حال او را خوب کرده است.
دیدن آشنایی قدیمی موجی از خاطرات را به ذهن راوی «دوست کوچک» میآورد. این آشنا سوتلاناست، دختری روس که وارد کلاس آنها شد و دوستی چندسالهی او و دوست کوچک را برهم زد. دوست کوچک رابطهی خوبی با تازه وارد پیدا میکند و به روای پیشنهاد میدهد که جمع دوستانهشان سه نفره شود، اما او نمیپذیرد و شرایط روحی و جسمیاش روزبهروز وخیمتر میشود، تاحدی که دوست کوچک و سوتلانا وانمود میکنند دیگر باهم دوست نیستند. راوی در روز تولد سیزدهسالگیاش، دوست کوچک را تعقیب میکند و به خانه سوتلانا میرسد. دسدن آنها در حال بازی و شادی، ضربهای است که هیچگاه فراموشش نمیکند. حالا با دیدن این زن افسرده و پریشان، با خود فکر میکند چرا پیشنهاد دوستی سهنفره را نپذیرفت؟
در قصهی «خانه مادربزرگ» راوی عاشق روزهای پنجشنبه است که همهی فامیل خانهی مادربزرگ جمع میشوند. او در کنار توصیف قسمتهای مختلف این خانه، سرگذشت دو تا از این داییها را هم تعریف میکند. دایی بیمار در اتاقی در طبقهی بالا بستری است و هیچکدام از بچهها حق ندارند به آنجا بروند. دایی دیگر در اتاق گوشهی حیاط، زندگی نکبتباری دارد. این دایی عشق بیمارگونه به همسرش، مریم خانم، داشته است. مریم فرار میکند و پدربزرگ از ترس خودکشی پسر، او را معتاد میکند تا غم همسر از یادش برود. راوی که حالا بزرگسال است، سرگذشت آدمها، وسایل و خانهی مادربزرگ را بیان میکند.
«پدر» راوی شخصیتی محکم، مستبد و باهوش بوده است. او خانهی موردنظر خود را در شمیران میسازد و این باغ محور زندگی یک قبیله و قانون پدر، حاکم بر سرنوشت ایل و تبارش میشود. راوی با توصیف باغ، خدمتکارها، خانواده و فامیل، به ماجرای ورود مستر غزنی میرسد، مردی فقیر و هندی که به صلاحدید پدر، برای تدریس انگلیسی، به باغ شمیران میآید. مدتی بعد، مستر بیمار میشود و میمیرد. پس از این براعت استهلال، پدر بیمار میشود و کانون خانواده و قبیله از هم میپاشد. پدر تمام مراحل پیشرفت بیماری را تحمل میکند تا اینکه باغ شمیران که سر راه یک بزرگراه قرار گرفته است، تخریب میشود. او این ضربه را تاب نمیآورد و فرو میریزد.
پس از انقلاب، تمام کسانی که برای خانوادهی راوی کار میکردهاند، آنها را ترک میکنند. جو جامعه برای راوی و افراد طبقهی او مساعد نیست و پیدا کردن خدمتکاری قابل اعتماد، ناممکن به نظر میرسد. در عین ناباوری، محمد آقای نجار، دخترخالهی خود را به عنوان «خدمتکار» پیشنهاد میکند. زینب میگوید دخترخالهی محمد آقا نیست و زنی که ادعا میکنند مادر اوست، همراه نجار بهظاهر محترم، او را بهزور در اختیار مردها میگذارند. هرکس چیزی میگوید و مرد جوانی هم پیدا میشود که زینب را نامزد برادر جانباز خود میداند. سرانجام زینب همراه پسری که ادعا میکرد برادر نامزد اوست، میرود و سوالهای زیادی دربارهی هویت و میزان صداقتش بر جای میگذارد.
راوی همراه دو فرزندش تازه به پاریس مهاجرت کرده است. همسایهی طبقهی پایین که بچهها او را «مادام گرگه» مینامند، زنی بداخلاق است که با تذکرهای دائمیاش عرصه را بر این خانواده تنگ کرده است. یک شب، که بچهها خواب هستند، مادام گرگه در میزند و از سروصدای آنها شکایت میکند. راوی عصبانی میشود و با فریاد و خشونت و اعتمادبهنفس، همسایهی مزاحم را فراری میدهد. سالها میگذرد و یک روز راوی در پارک مقابل خانه، «مادام گرگه» را تنها و افسرده میبیند، که فرزند کوچکش را برای بازی آورده است. حتما همسایههای او هم قانونهایی برایش تنظیم کردهاند که یکی از آنها، گذراندن بیشتر ساعتهای روز، بیرون از خانه است.
در قصهی «خانهای در آسمان» با شروع جنگ، پسر مهینبانو خانه و وسایلش را میفروشد و با خانواده، راهی فرانسه میشود تا پس از سر و سامان دادن به اوضاع، مادر را فرابخواند. شرایط فراهم میشود و مهینبانو به خانهی پسر میرود. پیرزن جای خاصی در این خانه ندارد و حتی گاهی در وان حمام میخوابد. دختر مهینبانو و شوهر انگلیسیاش، از او میخواهند با آنهها زندگی کند. در آپارتمان یکخوابهی دختر هم، جایی برای او نیست. برادر مهینبانو از وضعیت خواهر مطلع میشود و او را به خانهی خود در کانادا دعوت میکند. صندلی هواپیما برای پیرزن، حکم خانهای را دارد که در آن، مزاحم هیچکس نیست. احساس آرامش میکند و در حالت تب و هذیان، خاطراتش را به یاد میآورد.
در داستان «عادتهای غریب آقای الف در غربت» آقای الف معلم تاریخ و از خانوادهی مرفهی بوده است. در بحبوحهی انقلاب، شاگردهایش او را ضدانقلاب مینامند و با سنگ، به پشت سرش میزنند. پس از این ماجرا، او مهاجرت میکند. تنها دلخوشی او در روزهای اندوهگین غربت، خواندن چندبارهی نامههایش است. در این میان، نامههای خانم نبوت جایگاه ویژهای دارد. خانم نبوت عشق قدیمی، همکار سابق و دوست اوست که به علت تعلل الف در ابراز احساسات، از سر لج، با علیرضا نبوت، دوست مشترکشان ازدواج کرده است. آقای الف روزگار سختی را با خانهی کوچک، پول کم، همسایههای نامهربان و هوایی دلگیر میگذراند. روز او با یادآوری خاطرهها، ملاقات با چند آشنا و در نهایت تصمیم برای بازگشت به ایران تمام میشود.
در بخشی از کتاب «خاطرههای پراکنده» که توسط نشر نیلوفر منتشر شده، میخوانیم:
«اولین خانه ما در خیابان خوشبختی است. اسم کوچهها را پدر انتخاب میکند. در این خانه خواهرم میمیرد و مادر میگوید: “ما تو خیابون خوشبختی بدبخت شدیم.” کوچ میکنیم به شمیران، تپههای الهیه، امانیه، بیابان. آدمها مشکوک و مبهوت در گوش هم زمزمه میکنند. میگویند که پدر دیوانه است. شیمران پای کوه و آن سر دنیاست. آنها که به هوش پدر اعتقاد دارند، داییها، دنبال ما میآیند و همسایه میشویم. خانهای بزرگ با باغ و حوض و فواره بر خیابان پهلوی میسازیم و پدر میگوید: “این همون خونهایه که میخواستم. خونه من.” نقشهاش را خودش کشیده است. اتاق، اتاق، اتاق…. ردیف دنبال هم، مثل قطار. سالن پذیرایی در طبقه بالاست. کتابم را میبندم و به مردمی که دور و برم هستند نگاه میکنم و نگاهم بی تفاوت از روی بدنها میگذرد، دور میزند و برمیگردد. روی صورتی نیمه آشنا میماند.»
۴- خواب زمستانی
در داستان بلند «خواب زمستانی» خاطرات زندگی پیرمردی تنها روایت میشود. پیرمرد در دوران مدرسه با چند همکلاسیاش عهد کردهاند که تا آخر عمر در کنار یکدیگر باشند اما از یکدیگر دور افتادهاند. حالا پیرمرد تنهاست و هر روز منتظر است تا کسی به دیدارش بیاید. به بیان دیگر این داستان به مخاطب یادآوری میکند عشق به زندگی بدون درد امکانپذیر نیست.
در هر فصل داستان خاطرات و زندگی یکی از دوستان پیرمرد روایت میشود. آقای هاشمی نقاش و همسر ریزهمیزهاش شیرین. آقای انوری و مهدوی که همیشه باهم هستند تا زمانی که طلعت خانم وارد زندگی مهدوی میشود. آقای جلیلی مجنون میشود. آقای حیدری که به نوعی سردسته است حصبه میگیرد و فوت میکند. عزیزی چشمانتظار فرزندش است که خارج از کشور ازدواج کرده. عسکری مادر مریضاش را تیمار میکند. احمدی هم راوی قصه است.
در بخشی از داستان بلند «خواب زمستانی» که توسط نشر نیلوفر منتشر شده، میخوانیم:
«گوش می دهم. صدای در می آید، صدای پا، صدای حرف پشت پنجره. شاید یک نفر به دیدنم آمده. دنبال عصایم می گردم، دنبال کفش هایم، دنبال عینکم. کی یاد من کرده؟ کی؟ مهم نیست. اصلاً مهم نیست. حتا اگر غریبه ای باشد که اشتباهی آمده راهش می دهم و امشب نگه اش می دارم…»
۵- دیوهای خوشپوش
آخرین اثر نویسندهی فلسفهخواندهای که مجموعهداستانها و رمانهایی مثل «خاطرههای پراکنده»، «خواب زمستانی»، «دو دنیا»، «من هم چهگوارا هستم» و … را منتشر کرده «دیوهای خوشپوش» نام دارد. شش قصهی خوشخوان با پیرنگی ساده، نگرشی تازه از تقابل واقعیت و خیال ارائه و کتابخوانها را جذب کردهاند.
در داستان اول، «ملاقات با شاعر»، راوی گرفتار فلسفهبافی «هنگامهی هپروتی» میشود که شاعرهای مجنون است. او به راوی از روبرو شدناش با شاعری میگوید به نام آدونیس در کافه الحیات بیروت. زمانیکه هنگامه نگاه ناباورانهی راوی را میبیند، روی کاغذ شمارهی تلفن شاعر را مینویسد تا در سفر احتمالیاش به بیروت با او تماس بگیرد. پعد از مدتی گذار راوی به بیروت میافتد و با شاعر تماس میگیرد و خود را خبرنگار و نویسندهای ایرانی معرفی میکند. شاعر در وقت مقرر در محل ملاقات حاضر میشود اما حضورش موج جادویی روایت هنگامه را برای راوی و خوانندهی داستان برهم میزند. چون آنکس که مقابل خود مییابد فرسنگها با توصیفات هنگامه فاصله دارد.
در داستان دوم، «دیوهای خوشپوش»، که نام کتاب از آن گرفته شده مخاطب به فضای نوستالژیک عید در خانههای قدیمی ایرانی میرود. خانههایی قدیمی و بدون گرد و غبار با مادربزرگی که صاحب شیرینیهای خوشمزه است و بچههایی که منتظرند تا عیدیها را بگیرند و پسانداز کنند. راوی داستان کودکی است که به عادت هر ساله منتظر است تا عیدی بگیرد، غافل از آنکه آقای پ که دیو صورت است و عاشق قمار، کمین کرده تا ثروتهای بادآوردهی راوی و دخترداییاش مینو را از چنگشان درآورد. جناقی بینشان شکسته میشود و در جنگ حافظه و تدبیر و تزویر، آقای پ که فاتح میدان است عیدیها را به جیب میزند.
در داستان سوم، «زندگی دیگران»، روابط انسانی پررنگتر تصویر شدهاند. دختر جوانی که در رشتهی فلسفه تحصیل و سالهای زیادی را دور از وطن گذرانده به کشورش برمیگردد و برای امرار معاش رویای نویسندگی را فراموش میکند و در سازمان برنامه مشغول به کار میشود. آقای دال که نفر سوم دفتر کمکهای خارجی است دختر جوان را با تمامی تعهدات و مسئولیتهایش آشنا میکند اما به او هشدار میدهد: اگه واقعا نویسندهای، باید فقط به نوشتن فکر کنی. نویسندههای بزرگ روزی ده ساعت مینوشتن. میدونی از چی میترسم؟ از اینکه بشینی پشت میز و احساس قدرت کنی. میز بزرگتر بخوای. اتاق گندهتر. تلفن شخصی – حقوق بیشتر – نویسندگی رو فراموش میکنی. میذاری برای بعد. یه موقع نگاه میکنی میبینی دیر شده. دال که سالها در آرزوی نویسندهای جهانی شدن امیدش را به دستنوشتههای پاره پرچ شده خود از دست نمیدهد، از شرکت اخراج میشود و به آلمان مهاجرت میکند و قلندروار روزگار سپری میکند تا اینکه روزی به واسطهی سطح معلوماتش مورد توجه استاد زبانهای باستانی قرار میگیرد، دلباخته او میشود، در دانشگاه مونیخ تدریس میکند و رمان عاشقانهای از زندگی خود و معشوقش مینویسد.
در داستان چهارم، «ببر مازندران»، آقای ایکس که فلسفه خوانده و از دزدهراسی رنج میبرد، تصمیم میگیرد محافظی استخدام کند تا شبانهروزی از او مراقبت کند. مردی بلندقد و چهارشانه که خود را «ببر مازندران» معرفی میکند عهدهدار این مسئولیت میشود. شبی دزدانی به ظاهر مسلح وارد خانه میشوند. ببر را توی کمد میاندازند و از آقای ایکس که بر خود مسلط است و سعی میکند محافظاش را آرام کند سراغ ماشیناش را میگیرند، غافل از اینکه باک ماشین خالی است و پلیس آنها را با تخته فرشهای لوله شده دستگیر میکند. در این میان یکی از دزدان فرصت فرار پیدا میکند و خود را به منزل آقای ایکس میرساند و مدعی میشود که ببر جیبش را زده و در پایان داستان، آقای ایکس محافظ پهلوان پنبهاش را در حال فرار میبیند.
در داستان پنجم، «میس دانر و پسرهای کلاس سنگی»، راوی که مثل دیگر همکلاسیهایش متجدد و روشنفکر است در ادامهی رابطهای ادبی که با یکی از پسران کلاس سنگی پیدا میکند کتاب «دمیان» هرمان هسه را میخواند. تاثیر این کتاب بر راوی به حدی است که پس از مهاجرتش به آمریکا برای ادامه تحصیل، حلول روح «دمیان» را در یکی اساتید اسطوره و نمادشناسی احساس میکند و انگشتر عقیقش را به او میبخشد و آخرین حرف دمیان به امیل سینکلر را باز میخواند: سینکلر کوچکم به آنچه به تو میگویم خوب توجه کن من باید حرکت کنم شاید یک بار دیگر نیز به کمک من احتیاج پیدا کنی هر وقت مرا بخوانی با اسب یا قطار به دیدنت نخواهم آمد تو باید به درون خود گوش دهی آنوقت خواهی دید که من در تو هستم.
در داستان آخر، «دنیای پنهان دنیآ» راوی از تولد تنها فرزند دایی جهان میگوید. افسون، مادر دنی، برای بجهاش اسم انتخاب میکند و ازش میگذرد. راوی سالهای رشد دنی را به تصویر میکشد. سالهایی که بدون سوالی از مادر در سکوت میگذراند. راوی در سالهای غیبت و بیخبری از دنی به جستوجوی افسانهی افسون سرکش برمیآید و او را بازمییابد. دنی خسرو خوبان و یوسف دایی جهان همراه و همدم پدر نابینایش میشود تا سالهای رفته را جبران کند. سرانجام، پیمانهی عمر پدر که یعقوبوار سالهای بیخبری و انتظار را سپری کرده پر میشود و دنی با راوی همراه میگردد تا پس از سالها با مادرش دیداری داشته باشد، غافل از اینکه بر آتش میدمد و امید آب در سر میپروراند؛ مادر او را نمیپذیرد.
در بخشی از مجموعهداستان «دیوهای خوشپوش» که توسط نشر میلوفر منتشر شده، میخوانیم:
«یک هفته مانده به عید هیجان و دلهرهی من (دلهره از شدت خوشی) شروع میشد. به جای راه رفتن میدویدم و معلق میشدم. آنقدر حرف میزدم که سرها باد میکرد. روزهای هفته را میشمردم. جر میزدم: یکشنبه را جا میانداختم، پنجشنبه را ول میکردم، از روی سهشنبه میپریدم، نفسزنان خودم را به صبح جمعه میرساندم و پشت در خانهی مادربزرگ ولو میشدم.»
۶- فرصت دوباره
۹ داستان – «بانو خانم»، «انتخاب»، «دزد محترم»، «آن یکی»، «پوران خیکی و آرزوهای بزرگش»، «گذشته»، «شاپرک و آقای عدل طباطبایی»، «زندگی ساده» و «فرصت دوباره» -مجموعه داستان «فرصت دوباره» به گمگشتگی انسان مدرن میپردازند. شخصیتهای داستانها کلافه، سرگشته و سردرگماند. ترقی در این داستانها تصویرهایی میسازد که وقتی دقیق نگاه میکنیم، پی میبریم با حجمی از تصاویر شاد یا غمگین روبروییم که نه میتوانیم با آنها همزادپنداری کنیم و نه میتوانیم آنها را نادیده بگیریم. چیزی بوده که وجود داشته، تازه و پویا بوده اما حالا تاریخ مصرفش گذشته، از بین رفته و پوسیده شده. نویسنده سعی میکند تاریخ خودش را بنویسد. تاریخی که تاریخ رسمی، آن را به خاطر حوادث اجتماعی کنار زده و فردیت آدمهای آن تاریخ را نادیده گرفته. شخصیتهای داستانها که قدرت همراهی با جهان واقعی را ندارند لحظهای به گذشته برمیگردند چون یادآور زوال و فراموشی است.
در بخشی از مجموعه داستان «فرصت دوباره» که توسط نشر نیلوفر منتشر شده، میخوانیم:
«زندگی ما دست خودمون نیست. هنوز نفهمیدی؟ من میخوام سینما بخوونم یا هنرپیشه بشم. پدرم اجازه نمیده. یه آدم سنتیه. وای سینما. خجالت داره. مادرم هم مرتب بهم سرکوفت میزنه؛ میگه باید مهندس بشی. مهندس پتروشیمی. مثل پسرعمهت که مهندس صنایع شده. مثل پسر داییت. نمیدونم چکار کنم. نمیتونم تصمیم بگیرم. نمیخوام پدرمادرمو ناامید کنم. ولی خب، زندگی خودم چی؟ امیر حسین خوشحال بود که کسی برایش تعیین تکلیف نمیکند. مادربزرگ سنتیاش حتی از علی، پسر سرایدار ساختمان که موهای بلند داشت و زیر ابروهایش را برداشته بود، ایراد نمیگرفت. البته از تابلوهایی که امیرحسین به دیوارهای اتاق نشیمن زده بود بدش میآمد و از موسیقی محبوب نوهاش، که صداهای ناهنجار آن شیشهی پنجرهها را میلرزاند، تپش قلب میگرفت.»
۷- دو دنیا
«دو دنیا» مجموعهای از هفت داستان کوتاه است که حول محور خاطرات نویسنده و گذشته در دههی بیست تا شصت شمسی میگردند. در واقع این کتاب ادامهی مجموعهی «خاطرههای پراکنده» است که در آن نیز گلی ترقی به عنوان راوینویسنده به سراغ بازیابی خاطرات رفته است، از نگاه دخترکی بازیگوش و ریزبین که به همهی سوراخسنبهها سرک میکشد. مثلا در داستان «آن سوی دیوار» از شکاف دیوار وقایع خانهی همسایه را دنبال میکند. دو داستان ابتدایی و انتهایی کتاب «اولین روز» و «آخرین روز» نام دارد. در این داستانها راوی از روز اولی میگوید که خودش را در بیمارستان مییابد و بنابراین به خاطره و امنیت کودکی پناه میبرد. این روند مکاشفه و خوددرمانی صمیمانه در دیگر داستانها – «خانمها»، «گلهای شیراز»، آن سوی دیوار، فرشتهها، پدر – ادامه پیدا میکنند و در آخرین داستان با پایان یافتن دوران بیماریاش خاتمه مییابند. از جهت این پیوستگی میتوان هر کدام از داستانها را فصلی از یک رمان دانست.
در بخشی از مجموعه داستان «دو دنیا» که توسط نشر نیلوفر منتشر شده، میخوانیم:
«روز منتظر من است، روز روشن، روز واقعی، روز آدمهای طبیعی سالم. دلم میخواهد بغلش کنم، فشارش دهم، و پوست داغش را ببوسم. از میان پارک میگذرم، از میان بازار گوشت و میوه. این زنهای پیر سر حال، که با عجله خرید میکنند، جنگ را دیدهاند و درد و ترس را میشناسند. سیبها را بو میکنند و گلابیها را اندازه میزنند. باید برای بچهها هدیهای بخرم. دختری جوان، با موهای طلایی بافته، احتمالاً مهاجری از اروپای شرقی، روی میز کوچک، خرت و پرتهای دست دوم میفروشد.»
۸- بازگشت
رمان «بازگشت» در دستهی ادبیات مهاجرت قرار میگیرد و سؤال همیشگی مهاجران را بررسی میکند: بروم یا بمانم؟ شخصیت اصلی این رمان زنی است که هر تکه از وجودش را به شخصی دیگر گره زده و احساس پوچی میکند. ماهسیما بخشی از وجودش را به شوهرش در تهران گره زده، بخشی را به پسرانش در آمریکا، بخشی به برادرش در آلمان و دیگری را به خواهرش در کانادا. او سالها پیش به امید زندگی بهتر تهران را با همسر و دو فرزندش ترک کرده و امروز هیچکدام از آنها را ندارد. پسرانش به دنبال زندگیشان رفتهاند و شوهرش به ایران برگشته. ماهسیما میداند که شوهرش به او متعهد نیست، اما وانمود میکند خبر ندارد. او در گذشتهای خوش زندگی میکند و به آیندهای بهتر امید دارد. ماهسیما میخواهد تا همیشه در این توهم بماند، اما مجبور میشود به ایران سفر کند و با واقعیت روبهرو شود. این سفر تبدیل به سفری میشود که ماهسیما در آن به خودش بازمیگردد.
در بخشی از رمان «بازگشت» که توسط نشر نیلوفر منتشر شده، میخوانیم:
«پایینیها نگران آیندهشان بودند. هر روز منتظر احضاریه دادگاه بودند و به لبخند دوستانه ماهسیما اعتماد نداشتند. زندگی آرامی داشتند، گرچه ته دلشان میدانستند این آرامش موقتی ست. «ما شهید دادیم» ادعایی نیم بند بود (کدام شهید؟) نمیشد آن را ثابت کرد.
کبرا بیشتر از دیگران هراسان بود و دنبال چاره میگشت.
– نباید دست رو دست بذاریم و تماشا کنیم. یه وقت دیدی ما رو انداختن تو کوچه.
حسین آقا آرام بود. میدانست بلندکردن آنها، بعد از بیست سال، آسان نیست. توی زمین این خانه ریشه دوانده بودند. مالک درختها محسوب میشدند(درختهای نیمه خشک).
گفت: شلوغش نکین. خدا بزرگه. شاید یه راه حلی پیدا کنیم.»
۹- اتفاق
در زندگی همهی انسانها «اتفاق» حضوری جدی دارد. اتفاقهای از پیش تعیین نشده که باعث شکست، پیروزی، جدایی، غم و از دست دادن میشوند. وقایع ناگهانی تغییر، نگرانی و دلتنگی به همراه دارند و سازگاری با شرایط جدید را میطلبند. گلی ترقی در داستان بلند «اتفاق» زندگی شادی و نادر، خواهر و برادر دوقلو را روایت میکند. آنها از بچگی از هم جدا نمیشدند و رابطهشان خاص بود. احساسات همدیگر درک میکردند. اما آنها باید مستقل از هم زندگی کنند. نادر برای ادامهی تحصیل به آمریکا میرود اما شادی در تهران میماند. جدا ماندن طولانی زندگیشان را تحتتاثیر قرار داده. شادی مرگ پدر و بیماری مادر را میبیند در حالی که نادر بیخبر است. شادی استخوان ترکاندن تهران، اعتراضهای مردمی، سرنگونیِ شاه، روزهای پرآشوب بعد از انقلاب و دوران جنگ را پشت سر میگذارد در حالی که برادر فلسفه میخواند، زندگیِ روستاییِ آمریکایی را در حوالیِ دیموینِ آیووا و زندگیِ شهری را در نیویورک تجربه میکند. بعد از سیاحت پرو و بولیوی و چند کشورِ دیگر، آخر سر به ایران برمیگردد. در فاصلهی سیوچندساله، هر کدام یک ازدواج ناموفق داشتهاند.
در بخشی از داستان بلند «اتفاق» که توسط نشر نیلوفر منتشر شده، میخوانیم:
«دوقلوها با حیرت به صحبتهای نجومی پدرشان گوش میدادند و قلبهای کوچکشان میتپید. زندگی در جوار این پدر همراه باتجربههای لذتبخش بود، همراه با حیرت و هیجان. با این پدر میشد ساعتها حرف زد، بازی کرد، کشتی گرفت، یا نیمهشب بیدارش کرد و زیر لحافش خزید.»